آرش صادقی




نام: آرش صادقی
فعالیت: فعال دانشجویی، عضو شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشگاه علامه و از اعضای ستاد انتخاباتی میرحسین موسوی
بازداشت: ششم دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت
اتهام: اجتماع و تبانی علیه نظام، تبلیغ علیه نظام
حکم: در ابتدا به سه سال حبس محکوم شد که در پرونده جدید که در اردیبهشت هشتاد و نه حکمش صادر شد به شش سال حبس قطعی دیگر و جمعاً به نه سال زندان  محکوم شد.

از فلق تا فلق با شمس!



دیشب به تماشای کنسرت گروه شمس با آواز علیرضا قربانی و آهنگسازی پورناظری ها رفتم. به شخصه انتخاب قطعات و اشعار را دوست نداشتم و منتظر اجرای خیلی بهتری از گروه شمس بودم. برنامه از سه قسمت تشکیل میشد. قسمت اول شامل تکنوازی تنبور سهراب پورناظری با همراهی سازهای کوبه ای بود که به نظرم بهترین قسمت کل اجرای گروه را تشکیل می داد. قسمت دوم و سوم با تصنیف هایی که اشعارشان غالباً از مولانا بود و آهنگسازی شان کار پورناظری ها- استاد کیخسرو پور ناظری و سهراب و تهمورس پورناظری- ادامه پیدا می کرد.

 اما نکته دوست داشتنی این کنسرت برای من، ایده زیبا و خلاقانه " استفاده از نور خورشید در زمانهای مختلف روز " در طول اجرا بود. برنامه از فلق و طلوع خورشید شروع می شد و با فلق و تابیدن دوباره خورشید پایان می گرفت. در طول اجرا با استفاده از " نور"، گذر زمان به بیننده القاء میشد. بخش نخست با برآمدن خورشید آغاز و با رسیدن " غروب" صحنه مملو از " نور تند خورشید می گشت و با فرا رسیدن شب پایان می گرفت. شروع بخش دوم با شب و آسمان پرستاره ای همراه بود که کم کم به سیاهی می رسید و  نهایتاً در هنگامه فلق خورشید در سینه آسمان جان دوباره ای می گرفت. اشعار و تصانیف با در نظر گرفتن زمان و حال و هوای آن انتخاب شده بودند.

اجرای کنسرت شمس برای روزهای 30 و 31 شهریور تمدید شده است.

نگاه تو!


نـگاهـت چه رنج عظیمی است
وقتی به یادم می آورد
که چه چیزهای فراوانی را
هنوز به تو نگفته ام!

                            - آنتوان دوسنت اگزوپری-

مرگ حقوق بشر!


از درب بهشت زهرا که می خواهی وارد شوی، چشمت به تصویر بزرگی از " علی جواد احمد" همان پسرک چهارده ساله بحرینی می افتد، که در تظاهرات توسط نیروهای امنیتی بحرین کشته شده است! روی تصویر بزرگ نوشته اند" مرگ حقوق بشر" ! نگاهت بر روی چهره پسرک چهارده ساله ثابت می ماند و چهره ندا و سهراب و اشکان جلوی چشمانت رژه میرود. ناخودآگاه راهت را به سمت قطعه 257 و مدفن ندا و سهراب کج می کنی. همه جا بوی مرگ میدهد. راست می گویند حقوق بشر اینجا سالهاست که مرده است. سهم سهراب نوزده ساله، ندای بیست و هشت ساله و علی جواد چهارده ساله ، از حقوق بشر همان گلوله بود که نصیبشان شد!

می نویسم برای توئی که فردا می آیی!


بیست و چهارم شهریور یکهزار و سیصد و نود

دست و پایش را با زنجیر بسته اند. در زندان اوین، همان زندان نام آشنای آن روزها! پنجاه ضربه شلاق به جرم اظهار عقیده ای که آن روزها " حق" هیچ کداممان نبود، بر پیکرش فرو نشانده اند. می نویسم برای توئی که فردا خواهی آمد. توئی که فردا این سطرها را با بهت و ناباوری و اشک خواهی خواند. تا بدانی " آزادی" در این سرزمین به چه بهای گزافی به دست آمده است!


در این باره:

زندگی با چشمان بسته


دیروز فیلم زندگی با چشمان بسته رسول صدر عاملی رو دیدم و از دیروز مدام در این  فکرم که جدن هدف صدرعاملی که فیلمهایی مثل " دختری با کفش های کتانی" و "من ترانه پانزده سال دارم"  رو در کارنامه کاری ش داره، از ساختن همچین فیلم مزخرفی چی بوده ؟ فیلم دقیقن برای چه زمانی ساخته شده ؟ دهه چهل، پنجاه و یا نهایتاً شصت؟ ترانه علیدوستی و حامد بهداد و بقیه بازیگران رنگارنگی که در این فیلم بازی کرده اند و کم بازیگری هم نیستند- مثل پریوش نظریه- چه احساسی بعد از خوندن همچین فیلمنامه ای داشتند؟  
فیلم زندگی با چشمان بسته، در یک کلام فیلم مسخره ای ست. ترانه علیدوستی نقش دختری رو بازی می کند که در یک خانواده سنتی و محله سنتی تر زندگی می کنه و شبها دیروقت و با ماشین های رنگ وارنگ و مردهای سن بالا به خونه میاد و همه اهالی محل به او به چشم بد نگاه می کنند و  برای بیرون کردن او از محله امضاء جمع می کنند  اما آخر فیلم در یک سکانس مضحک که نمیدونم ایده ش چه طور به ذهن صدر عاملی رسیده. در بازی ای که برای جواب دادن به سوالها شرکت کننده هاش، باید سرشون رو در آب استخر فرو کنند، پیش برادرش- حامد بهداد- و امید- پولاد کیمیائی- اعتراف می کنه که هیچ وقت دختر بدی نبوده. ""  پرستو - ترانه علیدوستی-  با سر و صورت خیس از آب استخر در اومده به علی-حامد بهداد- میگه: داداش من هیچ وقت دختر بدی نبودم! داداش خوشحال میشه و امید، عاشق دلخسته هم ته دلش غنج میره که دختری که دوستش داره دختر سر به راهی هست و تو زندگی ش هیچ سوال بزرگی وجود نداره!! ""

احساسی که دیروز بعد از تماشای آخرین اثر صدرعالی داشتم دقیقن همون احساسی بود که بعد از دیدن " آسمان محبوب" مهرجویی که در جشنواره پارسال به نمایش در اومد داشتم. نمیدونم چرا احساس میکنم ساخت همچین فیلمهای  مضحکی یه جورایی از روی قصد و در اعتراض به محدودیت انتخابی موضوعی فیلمهاست. مگه میشه کسیکه یه روزی شاهکارهایی مثل هامون و بانو و لیلا رو ساخته با همون بازیگرها- علی مصفا و لیلا حاتمی- به فیلمی مثل " آسمان محبوب" رسیده باشه؟؟ یا اون کارگردان ساختارشکنی که برای اولین بار زندگی رو از نگاه یه دختر با کفش های کتانی و ترانه ای که فقط پونزده سال داشت، اونقدر قشنگ به تصویر کشیده بود،  فیلمی رو بسازه که " پرستو"، دختر قصه اش این طور غیرواقعی و مصنوعی تو دل فیلم جا داده شده باشه؟
این روزا ترجیح میدم فیلمای بی ادعایی مثل " ورود آقایان ممنوع" رو ببینم که تکلیفشون با تماشاگرشون معلومه و قرار نیست مثل "زندگی با چشمان بسته" یا " سوت پایان" اصرار بر متفاوت بودن داشته باشند.

درجه بندی سنی فیلم ها


- پسربچه دوازده ساله ای به نام " محمد مهدی" به تقلید از سریال " پنج کیلومتر مانده تا بهشت" خود را حلق آویز کرد تا روح شود و بتواند همانند شخصیت اول سریال به جاهایی که دوست دارد سرک بکشد.
 - پسر بچه ای دیگر، به نام " سعید" در منطقه آزاد شهر یزد نیز به تقلید از سریال " سی امین روز"، به تصور اینکه چون گناهی مرتکب نشده است، نخواهد مرد، خود را دار زد.

این سریال ها، در ماه رمضان و هنگامیکه اغلب خانواده ها به همراه فرزندانشان سر سفره های افطار خود نشسته بودند از تلویزیون پخش شده اند. سریال ها و فیلم هایی که سالهاست هیچ درجه بندی سنی برای پخش آنها لحاظ نمیگردد. چون در تصور بسیاری از مسئولان امر فیلم ها و سریال هایی که پروانه نمایش دارند و از فیلتر وزارت ارشاد گذر کرده اند دیگر منعی برای نمایش ندارند و از کوچک و بزرگ مجاز به تماشای آن هستند.
این در حالی ست که رعایت اصل درجه بندی فیلم ها و سریال های تلویزیونی از اصول اولیه و پذیرفته شده در بسیاری از کشور هاست. اینکه هر فیلم و سریالی " باید "مخاطب سنی مشخصی"  داشته باشد. این درجه بندی سنی برای جلوگیری از آسیب های روحی، روانی و جسمی مخاطبان در نظر گرفته شده است. در سال 1968 انجمن MPAA با هدف تدوین قوانین درجه بندی فیلم ها و ارسال آنها به تمامی کمپانی های فیلمسازی تأسیس شد.

بر اساس تقسیم بندی این انجمن فیلمها به پنج دسته سنی تقسیم شده اند:  

-        G: مخفف General Audience  به معنی مناسب برای عموم ( محدودیت سنی برای دیدن این دسته از فیلم ها وجود ندارد.)

-       PG: مخفف Parental Guidance Suggested مناسب برای همه سنین اما با درجه هشدار برای خانواده ها. به این معنی که تصمیم با والدین است؛ ممکن است برخی از والدین دوست نداشته باشند که فرزندانشان این دسته از فیلم ها را ببینند. 

-       PG-13: به معنی Parental Strongly Cautioned: تماشای اینگونه فیلم ها برای کودکان زیر 13 سال فقط به همراه والدین مجاز می باشد. این دسته بندی در حقیقت تذکر قاطع به والدین است که در این گونه فیلم ها ممکن است مواردی وجود داشته باشد که برای بچه های زیر 13 سال نامناسب باشد. نکته مهم این است که این فیلم ها حاوی صحنه های خشونت و برهنگی نیستند.

-       R: به معنی Restricted under 17 دیدن این فیلم ها برای افراد زیر 17 سال تنها با حضور والدینشان مجاز می باشد. این فیلم ها می توانند شامل به کار بردن الفاظ نامناسب، استعمال مواد مخدر و برهنگی و ... باشند.

-        NC-17: به این معنی که No one 17 and Under Admitted   تماشای این فیلم ها برای افراد زیر 17 سال ممنوع می باشد.

دو حادثه رخ داده در روزهای اخیر شاید بتواند از یک سو، زنگ خطری باشد برای مسئولین امر که اصرار بر عدم درجه بندی فیلم ها دارند و در بسیاری از روزهای هفته و در ساعات روز بدون در نظر گرفتن درجه بندی سنی فیلم ها اقدام به پخش فیلمهایی می کنند که در کشور سازنده و سایر کشورهای نمایش دهنده برای تماشای آنها درجه بندی سنی مشخصی تعریف شده است و از سوی دیگر هشداری جدی باشد برای خانواده ها و والدین که بدانند بسیاری از صحنه ها و حوادث روی داده در فیلم ها که از نظر والدین و بزرگترها امری عادی محسوب می شوند، می توانند کودکانشان را اینگونه تحت تأثیر قرار دهند تا آنجا که به تقلید از ستاره ها و شخصیت های فیلم های محبوبشان دست به اقداماتی اینگونه مخاطره آمیز بزنند. درجه بندی سنی فیلم ها را جدی بگیریم.



فیلم کوتاهی درباره ی دیگران




زن و مرد ناشناسی بودیم
در دو پلان متفاوت فیلمی از کیشلوفسکی
ساعت ها
درباره ی بالا رفتن من از پله های تاریک
پائین آمدن تو از پله های مترو
می توان حرف زد
نوشت
بی آن که چیزی
در داستان فیلم روشن شود.

 -- سارا محمدی اردهالی-- مجموعه شعر برای سنگ ها
--تصویر نمایی از فیلم آبی کیشلوفسکی

شبیه مادرت شده ای!



دوازده سال پیش بود که اولین بار همدیگر را دیدیم. زمستان بود و برف تمام خیابانهای شهر را سفیدپوش کرده بود. به قول تو دانشگاه مان ته دنیا بود. دربند ته ته خیابان. گوشه سلف دانشگاه کنار پنجره با استکان چایی در دست و خیره به خیابانی که تا چشم کار می کرد برف بود و سفیدی، نشسته بودم. هیچ جنبده ای را در خیابان نمیشد دید. فقط رد ِ پای محوی از رهگذران برروی برف جا مانده بود. زمستان ها ماتم میگرفتیم برای آنهمه سرما و قندیل هایی که سر در کلاس ها بسته شده بود. اما از حق که نگذریم بهار و پائیز دانشگاه برای خودش عالمی داشت. صدای آواز پرندگان، شرشر آب و خنکا و سکوت همیشگی آن که وسوسه ای بود برای دانشجویان سر به هوایی مثل من و تو که کلاس ها را به قول تو بپیچانیم و به قلب کوه بزنیم. به خود که می آمدیم روی یکی از تخت های دربند ولو شده بودیم. می گفتی زندگی یعنی همین دلخوشی های ذره ذره. که شاید فردا همین دلخوشی های ذره ذره را هم نداشته باشیم. این را میگفتی و خیره میشدی به نقطه ای دور، دور دور.

گوشه سلف و کنار پنجره نشسته بودم که از آن همه میز خالی، همین میز کنار پنجره را انتخاب کردی. کوله ات را روی صندلی روبرویی ام انداختی و پرسیدی که می توانی اینجا بنشینی یا نه. قبل از آنکه منتظر جواب بمانی. روبرویم نشستی.لبخندی زدی و من هم لابد از سر ادب لبخند متقابلی را تحویلت دادم. بی اعتنا به حضور تو و درحالیکه لجم گرفته بود از اینکه خلوتم را به هم زده ای، چشم به خیابان دوختم. چند دقیقه ای تو هم خیره ماندی بر آن همه سفیدی. گفتی کاش دنیایمان همیشه همینقدر آرام بود! نگاهت کردم. خیره مانده بودی به نقطه ای دور، دور دور. پنج شش سالی بزرگ تر از من بودی. دختری سبزه رو و درشت اندام. با چشمانی سیاه سیاه. دستت را به سویم دراز کردی و اسم کوچکت را گفتی. همین آشنائی تصادفی، شروعی شد بر دوستی چندین و چندساله مان.
 با لهجه شیرین جنوبی ات از زادگاهت گفتی. جایی که زبان مردمش عربی ست و خیلی از ساکنان شهر از جمله پدربزرگ و مادربزرگت هیچ وقت فارسی حرف زدن را یاد نگرفته اند. 

بعدها بیشتر از شهر زادگاهت و زنان به قول تو محبوس شده در آن حرف زدی. این که زن در شهرت تعریف ساده ای دارد. زن باید زود ازدواج کند. خوب شوهرداری بداند و خوب بچه هایش را بزرگ کند. میگفتی زن در شهر کوچکت یعنی مادربزرگ، یعنی مادر، یعنی عمه و خاله هایت. دختران کوچک شهر از همان تولد " زن" بودن، " زن خوب" بودن را یاد می گیرند. می گفتی مادربزگت وقتی دفتر˚ کتاب ها و علاقه ات به درس خواندن را می دیده، مدام زیرگوشت میخوانده است که از قدیم گفته اند بخت دختر به مادرش میرود. می گفتی تو اما آمده ای تا زندگیت مثل مادر و مادربزرگت نباشد. اینکه با هزار بدبختی و یک سال پشت کنکور ماندن و تهدیدهای پدرت  انقدر درس خواندی و در کتاب های مدرسه ات غرق شدی تا بتوانی خود را به پایتخت برسانی. آن موقع سال آخر کارشناسی بودی و باز برای فرار از برگشت به آن شهر کوچک، خودت را در جزوه و کتاب های دانشگاه غرق کرده بودی. آنقدر خواندی و خواندی تا در پایتخت که حکم کلید آزادیت را داشت کارشناسی ارشد را هم شروع کردی. میگفتی پدرت دست بردار نیست. مدام از این خانه به آن خانه، خانه به دوش بودی. کدام صاحبخانه بود که آنهمه تهدید و توهین های پدرت را تحمل کند و دم نزند. 
چند سالی گذشت. فوق لیسانست را گرفتی و مشغول به کار شدی. دیگر سی ساله شده بودی. یک دختر سی ساله مجرد که از شهری دور آمده بود تا زندگی جدیدی برای خود بسازد. پدرت اما برای برگرداندن تو دست به هر کاری میزد.  می گفتی یک روز بی خبر سر و کله اش در محل کارت پیدا شده و قیامتی به پا کرده است. میگفتی آب شده ای از نگاه وحشت زده و بهت زده همکارانت. خیلی طول نکشید تا آقای مدیر عذر این وصله ناجور در شرکتش را خواست و گفت که حال و حوصله دردسر اضافی را ندارد. بی کار شدی و هر روز شکننده تر از دیروز.

 یک روز ناغافل آمدی و گفتی که می خواهی ازدواج کنی. صدایت خوشحال نبود و بعد اینهمه سال معنای لرزش صدای نامطمئنت را می شناختم. برای خلاص شدن از سایه مردانه پدری که زندگیت را مدام تیره ساخته بود به مرد دیگری دلبسته بودی. مردی که دنیایش با دنیای کوچک و زیبایی که برای خودت ساخته بودی فرسنگ ها فاصله داشت. ازدواج که کردی خیلی نگذشت که دعواهایتان بالا گرفت. و کارتان حتی به زد و خورد هم رسید. نمی خواستی قبول کنی که اشتباه کرده ای.  نمی خواستی باور کنی که دنیایی که خود را در آن محبوس کرده ای هزار بار بدتر از برگشتن به آن شهر کوچک و به قول تو آخر دنیا بود. با چنگ و دندان خود را به زندگی ای وصل کرده بودی که بنایش را روی آب ساخته بودی. می گفتی مادرت گفته است آمدن یک بچه می تواند زندگی ات را زیر و رو کند. عوض شده بودی انگار. این زن افسرده و مضطرب کجا و آن دختر سرحال و پراعتماد به نفس آن روزها کجا!! حال و روز غریقی را پیدا کرده بودی که از وحشت غرق شدن مدام دست و پا میزند غافل ازاینکه با هربار دست و پا زدن بیشتر فرو می رود. بچه که به دنیا آمد زندگی ات هزاربار بدتر از قبل بود. تنها تفاوتش حضور دخترکی معصوم در جنگ و دعواهایتان بود. دخترکی که می گویی این روزها از شنیدن هر صدای بلند آدم بزرگهای اطرافش بی اختیار به لرزه می افتد و از وحشت فریاد میکشد. 

راست میگفتی دنیایمان همیشه به آرامی و زیبایی آن روزها نماند. فاصله ها بیشتر شد و ندیدمت و ندیدمت تا آن روز که در خیابان و از میان آنهمه آدم هایی که با عجله از کنار هم میگذشتند با شنیدن صدایت میخکوب شدم. زنی با دخترکی چهارپنج ساله و شکمی برآمده که نشان از کودکی درراه بود، آرام و خسته از سنگینی باری که با خود می کشید از کنارم گذشت. صدایت کردم. دخترک سبزه رو و سیاه چشم آن روزها حالا زنی بود با ابروهای در آمده و ریشه موهای رنگ نشده ای که رگه های سفیدی را میشد در آن دید. لبخند زدی و لابد من هم با تمام بغضی که در گلو داشتم، لبخندی تحویلت دادم. دستت را به سمتم دراز کردی. خیره ماندم در چشمان سیاهی که هنوز براقی و درخشندگی گذشته ها را داشت. شبیه مادرت شده بودی.بعد خداحافظی و دورشدن ات آرام گفتم. نمیدانم شنیدی یا نه!