آبستن دوران


هر روز که هم آغوش دلواپسی باشی و هم‌بستر اندوه،
 آبستنِ غم هم می‌شوی!
غم خودش بزرگ می‌شود و قد می‌کشد
بی هیچ خَرجی!
هر روز اگر یک جایش بلنگد،
-این زندگی دست‌و‌پاشکسته را می‌گویم-
غم هوایش را دارد،
حواله‌اش بدهی به آن،
خودش راست‌وریس می‌کند همه چیز را
 ویادت می‌آورد که همیشه یک چیزی کم است،
کمبود چشمه‌ی شوری می‌شود
که از چشم‌هایت به بیرون میجوشد،بلعیدی‌اش؟
حالا غم سِقط شد،
اما،
فردا باز هم آبستنت می‌کند،
این زندگی بی پیر را می‌گویم

                            -نیلوفر انسان-

مشروطه بانو



دیشب فرصتی دست داد برای تماشای نمایش "مشروطه بانو" به کارگردانی و نویسندگی حسین کیانی. "مشروطه بانو" برخلاف نامش که مخاطب فکر می کند قرار است روایت کننده برگی از تاریخ معاصر ایران باشد، اثری تاریخی نیست و همانگونه که کیانی در بروشور نمایش هم به آن اشاره کرده است این نمایش برداشتی آزاد است از "بانوی سالخورده" فردریش دورنمات . نمایش کیانی، تلفیقی ست از بانوی سالخورده ( انتقام به بانو از پیرولی صاحب دستور) و شاه لیر( رویارویی پیرولی با دخترانش) که بستر زمانی آن را کیانی "دوران مشروطه"  انتخاب کرده است و در طول نمایش هم اشاراتی به حال و هوای آن روزها و وقایعی که در آن زمان گذشته است، دارد.
" به بانو" بانویی متمول است؛ که برای انتقام از "پیرولی خان صاحب دستور" که بیست و هفت سال قبل، دستور سربریدن "فرهاد میردستان" شوهر  او را صادر کرده است، به شهر پیرولی خان که از بزرگان و ریش سفیدان و معتمدان شهر شده است، وارد می شود. "به بانو" با بازی رویا نونهالی سعی می کند با پول مردم شهر را بخرد و مردان شهر را با زیبایی خود بفریبد و علیه "صاحب دستور" بشوراند و علیرغم آنکه حکم قصاص صاحب دستور را از روحانی شهر گرفته است اما انتقام از پیرولی خان را تنها در مرگی تدریجی و زجرآور او می داند. اما "پیرولی خان صاحب دستور" با پیرولی خان بیست و هفت سال قبل بسیار تفاوت کرده است. آن جوانک پرشور و مستبد آن روزها، تبدیل به فردی نادم شده است که برای توبه و جبران "خون هایی" که به ناحق ریخته است، کارگاه کوچکی بنا نهاده است که در آن ادوات تعزیه و بعدها اسلحه برای کمک به مشروطه خواهان می سازد. (داستان پیرولی خان با حال و هوای این روزهایی که در آن هستیم، به نظرتان آشنا نمی آید؟) پیرولی خان در جایی از نمایش به روحانی که برای او حکم قصاص صادر کرده است می گوید: آرزویش کشته شدن در راهی است که یک سرش استبداد است و سر دیگرش آزادی خواهی.
حسین کیانی، همانند بسیاری از هنرمندانی که در دوران استبداد و سانسور زندگی می کنند و در پس آثار هنری خود، آیینه ای هستند از آنچه در زمانه و دورانشان می گذرد؛ سعی کرده نشانه هایی از " زمان حال" ی که مخاطب نمایش در آن به سر میبرد را بگنجاند.  سانسور و توقیف روزنامه ها، روزنامه های وابسته به حکومتی که تنها مجیزگوی و تملق گوی دربار و درباریان هستند. کیانی از حبس و حصرهای غیرقانونی، از سرکوب و به خانه راندن مردم با قشون و لشکرکشی، از  آزادی و آزادی خواهی که علیرغم تمام سرکوب ها همچنان در زیر پوست شهر جاری ست، می گوید.
 در پرده آخر نمایش، آنجا که عمارت" پیرولی خان صاحب دستور"  بعد از بیست و سه روز حصر، به دست آزادیخواهان حصرش شکسته میشود و شهر به دست مشروطه خواهان آزاد میشود. "به بانو" خطاب به دخترش می گوید گویا تقدیر بر آن بوده که پاداش و خون بهای بیست و هفت سال انتظاری که کشیده است، را با "آزاد شدن" بخشی از وطن" ش ببیند. به بانو دخترش سرمه را در آغوش می کشد و به نقطه ای دور خیره میشود و آواز حامد تمدن را در پایان نمایش میشنویم که از "وطن و ایران" می خواند.

خراب کردن این خانه به این راحتی ها نیست جناب وزیر!


بعداز انتخابات هشتاد و هشت  و دستگیری های گسترده صورت گرفته در آن روزها؛ بسیاری از احزاب، گروه ها و صنف ها نسبت به بازداشت، صدور احکام ناعادلانه  و برخوردهای صورت گرفته با  اعضای خود با انتشار بیانیه های مختلف اعتراض خود را اعلام داشتند. اعتراضاتی که انحلال و غیرقانونی خواندن بسیاری از آنها را به دنبال داشت. اکثر احزاب و گروه هایی که تا قبل از انتخابات هشتاد و هشت فعال بودند و  در گرم کردن تنور انتخابات و حضور گسترده مردم در پای صندوق های رای سهم به سزایی داشتند، همه یک به یک منحل و فعالیتشان غیرقانونی اعلام شد.
حکومت خوب می دانست که دستگیری و حذف فردی معترضان به مراتب هزینه کمتری از در افتادن با یک گروه، صنف و یا یک حزب  دارد.  بی خود نیست که می گویند مردم سالاری و دموکراسی در هر حکومتی با میزان آزادی و فعالیت احزاب و صنوف آن رابطه مستقیم دارد. با همین سیاست بود که بعداز غیرقانونی خواندن فعالیت احزاب و گروه های سیاسی، به گروه های حقوق بشری و فعال حقوق زنان و حتی کانون وکلا هم رسید و تمامی آنها را غیرقانونی و فعالیت هایشان را منافی با امنیت ملی دانست.
اما این فشار ها فقط به گروهای سیاسی و اجتماعی محدود نشد و بقیه دسته ها و گروه ها را هم بی نصیب نگذاشت. در این میان سهم دنیای هنر بویژه سینما کمتر از دنیای سیاست نبود.  احکام سنگین صادره برای جعفر پناهی و محمد رسول اف، بازداشت گسترده مستندسازان، ممنوع الخروج و ممنوع الکار شدن بسیاری از هنرمندان و سینماگران و ممانعت از خروج آنها از کشور تنها بخشی از فشارهایی بود و هست که بر آسمان هنر، بویژه سینما سایه گسترده است. سینماگران و مستندسازانی که باید آیینه ای باشند برای بازتاب و به تصویر کشیدن آنچه در بطن جامعه شان می گذرد، به سیاه نمایی و اقدام علیه امنیت متهم شدند و روانه زندان.
" خانه سینما" و گردانندگان آن  اما در مقابل این بگیر و ببندها و اتهام های واهی به ساکنانش ساکت ننشست و با صدور بیانیه هایی، اعتراض خود را به این فشارهای روزافزون اعلام داشت. اعتراضاتی که به جای دلجویی و رسیدگی به آنها  نتیجه اش شد غیرقانونی خواندن و منحل شدن آن.  انحلال و غیرقانونی خواندن خانه ای که خشت خشت آن را  اهالی اش با عشق برروی هم نهاده اند؛ تا سینماگران هم، سقفی داشته باشند از آن خود، برای پناه گرفتن و دمی آسودن در زیر  آسمان پرتلاطم و ناآرام دنیای هنر. 
 اما مگر خراب کردن یک خانه به همین راحتی هاست جناب وزیر؟ آنهم خانه ای که اهالی اش سالها با توقیف و ممیزی و سانسور وزارتخانه ای که امروز اینگونه آسوده بر آن تکیه زده اید، دست و پنجه نرم کرده اند و هنوز سر پا مانده اند. 

صندلی خالی


مضمون این فیلم صرفاً یک نظر در موضوع جبر و اختیار بوده و الزاماً نظر قطعی نیست.

این جمله ای ست که در تیتراژ انتهایی فیلم "صندلی خالی" سامان استرکی بر پرده سینما نقش می بندد. جمله ای که به گفته کارگردان برای گرفتن مجوز نمایش به دستور ارشاد به آن اضافه شده است.
بسیاری از منتقدین و تماشاگران در سال 87 از صندلی خالی سامان استرکی به عنوان غافلگیری بزرگ جشنواره آن سال یاد کردند. فیلمی اپیزودیک، با اپیزودهای تودرتو و مرتبط به هم با موضوع " مرگ" و "زندگی".  قطار زندگی و آدم هایی که مسافرین آن هستند و بی خبر، از ایستگاهی که باید در آن برای همیشه پیاده شوند. ایستگاه مرگ.
اپیزود اول: اسماعیل و مرضیه زوج جوانی که در انتظار تولد کودک خود هستند؛ برای سونوگرافی دیرهنگام و انجام آزمایشات ژنتیک از شهرستان به تهران آمده اند. دکترها به علت ازدواج فامیلی، به آنها هشدار داده اند که نباید بچه دار شوند. اما مرضیه هفت ماهه باردار است. نوزاد زودتر از موعد مشخص و در هفت ماهگی به دنیا میاید. دختربچه ای که نه می تواند بشنود و نه قادر به دیدن است.  پزشکان مرگ و حیات کودک ناقص را به پدر و مادر می سپارند. تصمیمی عذاب آور برای آنها. اما تصمیم درست کدام است؟  زنده نگه داشتن کودکی که در طول زندگی اش محکوم به زندگی نباتی ست یا تن دادن به کشتن او که قتل نفس محسوب میشود؟

اپیزود دوم: مینا با ماشین خود مردی را در شب زیر می گیرد. مرد میمیرد و مینا از ترس فرار می کند. او به خاطر عذاب وجدانی که دارد به دنبال خانواده مرد مرده می گردد. اما بعد از پیدا کردن آنها، در کمال تعجب با روی گشاده از او استقبال می شود. همسر مرد کشته شده او را موجودی دیو سیرت می داند که خدا مینا را به خاطر دعاهای او و بچه هایش به عنوان فرشته نجات فرستاده است تا شر او برای همیشه از سر آنها کم کند. اما مینا نمی داند که آیا تقدیر مرد این بوده است که به دست مینا کشته شود یا تقدیر میخواهد با کشته شدن مرد و تبعات آن  زندگی مینا را برای همیشه تغییر دهد؟

اپیزود سوم: کارگردانی برای سکانسی از فیلم خود نیاز به یک سیاهی لشکر دارد. او از بین آدمهایی که برای تماشا دور عوامل فیلمبرداری جمع شده اند، مرد سیگار فروشی را  انتخاب می کند. مرد باید از جلوی اتومبیلی عبور کند و بعد از شنیدن " کات گفتن کارگردان" خود را به روی زمین بیندازد. اما در حین فیلمبرداری فردی زودتر از کارگردان کات میدهد و مرد دستفروش با اتومبیل برخورد می کند و می میمیرد. کارگردان در دادگاه، میگوید: تقدیر مرد دستفروش این بوده است که به این شیوه زندگیش پایان بگیرد. این که: زندگی پر است از این دست " کات"  گفتن ها. کات گفتن هایی که ما قادر به شنیدن آنها نیستیم.

فیلم "صندلی خالی" سامان استرکی از آن فیلم هایی است که دیدن چندباره اش هم لذت بخش است. سوالهای بی جوابی  که در طول فیلم مدام در ذهن تماشاگر نقش میبند. حق مرگ و زندگی. دامنه جبر و اختیار زندگی ما آدمها تا کجاست؟  و اینکه  آیا ما همچون شخصیت های این فیلم، همه مخلوقاتی هستیم که کارگردان داستان زندگی مان بعد از ایفای نقش کوتاه و بلندی که برایمان درنظر گرفته است، با یک "کات گفتن" داستان زندگی اش را آنگونه که می خواهد به پایان می رساند؟


نیمه پر لیوان




داشتم طبق معمول غر می زدم که ای بابا این چه مملکتیه. این چه حکومتیه. یعنی چی که می خوان اینترنت رو ملی کنند. چه قدر ما آدمهای بدبختی هستیم که داریم تو همچین کشوری با همچین حکومتی زندگی می کنیم و کلی غرولندهای دیگه که این روزا کار هر روزم شده  که یکی از دوستان به نکته خوبی اشاره کرد. گفت : چه بهتر. شاید با این کار حداقل از پشت کامپیوترهامون بلند شیم و به جای غرق شدن در این دنیای مجازی و مدام حرف بی عمل زدن، یک کم، همت به خرج بدیم و عمل کنیم.
دیدم بیراه هم نمیگه. این دنیای مجازی بد  پاگیرمون کرده. یه جورایی غرقش شدیم که انگار هیچ دنیایی بیرون از اون وجود نداره. تمام اعتراض و حرفهامون شده مجازی.  تا اتفاقی می افته که دلخواهمون نیست؛ با دوخط نوشتن در وبلاگ که این روزا خیلی هامون حال این رو هم  نداریم و نهایتاً با یه جمله که ما مجازی نشین ها بهش میگیم مینی مال نویسی  یا نوشتن استتوس سر و ته قضیه رو هم میاریم و تازه فکر می کنیم که چه کار شاقی کردیم و همین روزاست که نه تنها ایران رو بلکه کل دنیا رو هم می تونیم با این شیوه تغییر میدیم. نه دوستان بیایم باور کنیم این دنیای مجازی بد تنبل مون کرده.

خواستم از این طریق و تا هنوز دسترسی به وبلاگ و این دنیای مجازی هست از تمامی مسئولینی که می خواند دستمون رو بگیرند - حالا نه مهربانانه -  و از این دنیای مجازی دروغ که لااقل برای ما داخل نشین ها حقیقت نداره،  به دنیای واقعی ای که  چه بخوایم و چه نخوایم داریم توش زندگی می کنیم، بفرستند تشکر کنم.  منم اگر خیلی حال نمیکنم با این وضعیتی که توش گیر افتادم، بهتره به جای غر زدن یه راهی پیدا کنم برای اصلاح و تغییرش.

توضیح: تصویر رو از گوگل پلاس برداشته شده

امید یعنی پیروزی



این روزها نا امیدی، سیاهی، بی حوصلگی، غم، یأس از در و دیوارهای شهر می باره. این رو میشه به وضوح در تمام شهر و چهره تک تک آدم های اون دید. حرف سیاه نمایی و این حرف ها نیست. آدمیزاد به امید زنده است و امید رو از شهر و مردمانش گرفته اند. فشارهای داخلی هرروز داره بیشتر و بیشتر میشه.  هرچی عقب تر میریم انگار دایره فشارها و محدودیت ها رو تنگ تر و تنگ تر میکنند. مردم هیچ چشم انداز روشنی از فرداشون ندارند چه برسه به آینده ای که کمی دورتر باشه. چه طور میشه "امــیــد" رو  دوباره به دلهامون برگردونیم و چه طور می تونیم از " شادی های" کوچیک حداقل برای خودمون و اطرافیانمون" دلخوشی های" هرچند کوچیک بسازیم؟ چه طور می تونیم شرایط رو به نفع خودمون تغییر بدیم و نزاریم این بارقه های اندک "امید به زندگی در دلهامون" با " سردی و سرکوب های این روزها"  از بین بره؟
 یکی از دوستان پیشنهاد داده که بیایم در وبلاگ هامون موج زندگی راه بندازیم و در باره اون بنویسیم.  از  آینده ای که قراره در پس این ظلمت و تاریکی به  روشنی و سپیدی برسه.  به نظرم ایده خیلی خوبیه. لااقل من یکی که خیلی نیاز دارم به این بازگشت به زندگی. گفتم این ایده رو اینجا هم بنویسم تا بقیه دوستان هم اگر مایل هستند، درموردش بنویسند. 

پی نوشت: وبلاگ دودینگ هاوس در این باره یه متن خوبی نوشته به نام: زندگی یا مبارزه؟