...


یکی از تغییرات مهمی که این روزها در زندگی‌ام خودخواسته پیش اومده، کم‌رنگ شدن در دنیای مجازی است. دیگه مثل گذشته هرروز به صفحاتی که در دنیای مجازی زمانی برای خودم ساخته بودم و برام مهم بودند سر نمی‌زنم. هرچند وقت یک‌بار نگاهی بهشون میندازم. صفحه‌ها رو بالا و پایین می‌کنم و بعد دوباره می‌خزم در زندگی واقعی که این روزها برایم سر و شکل تازه‌ای پیدا کرده. از اخبار جا میمونم. کلی از آیدی های فیک و دوست‌های فیک تر رو آنفرند کرده‌ام. بسیاری از کانال‌ها و گروه‌های تلگرامی رو ترک کرده‌ام.

این روزها با وسواس مدام دایره آدم‌های دور و اطرافم را محدود و محدودتر می‌کنم. این روزها بیشتر کار می‌کنم. بیشتر می‌نویسم. بیشتر ترجمه می‌کنم. بیشتر می خونم و از همه مهم‌تر بیشتر فیلم می‌بینم و همین رو آوردن به زندگی واقعی و آدم‌های واقعی حالم رو بهتر کرده.

یه وقت‌هایی تو زندگی هست که دیگه نمیتونی روی پاهات راه بری


فیلم با سکانسی در پیست اسکی شروع می‌شود. زنی بالای کوهی پوشیده از برف ایستاده است و به دور دست‌ها نگاه می‌کند. گویی می‌خواهد تصمیم بزرگی بگیرد که در انجام آن مردد است. زن نفس عمیقی می‌کشد و به پایین نگاه می‌کند و با سرعت به سمت پایین می‌رود. پسربچه ای زن را صدا می‌کند. زن بی‌توجه به او همچنان پایین و پایین‌تر می‌رود و محو می‌شود. سکانس بعد زن روبروی دکتر نشسته است. دکتری که به او می‌گوید ممکن است نتواند تا مدتی راه برود و روی پاهایش بایستد. قطره اشکی بر گونه‌های زن می‌غلتد.

فیلم «MonRoi» به کارگردانی و نویسندگی میون؛ فیلمی است در ارتباط با روابط عاشقانه و مخربی که آدم‌ها در آن‌ها گیر میافتند. تونی زنی میان‌سال است که به دلیل سانحه‌ای که در پیست اسکی دیده است در یک مرکز بازپروری بستری می‌شود. روند درمانی‌ای که طی آن تماشاچی با مرور خاطرات تونی به گذشته او و رابطه آزاردهنده‌اش با جورجیو با بازی خوب و تاثیرگذار وینست کسل برمی‌گردد. رابطه‌ای که عاشقانه شروع می‌شود اما با گذشت زمان رنگ و بوی دروغ، خیانت و خشونت به خود می‌گیرد و تونی را به مرز جنون می‌رساند. جورجیو بی‌مسئولیت است. بی‌قید است. زندگی‌اش در خوش‌گذرانی با دوستانش و مصرف مواد مخدر و الکل خلاصه می‌شود. تونی اما زنی عاشق است که هرچه دست و پا میزند نمی‌تواند از منجلاب رابطه‌ای که در آن گیر افتاده است خود را نجات دهد و هرروز بیشتر و بیشتر به مرز انحطاط و نابودی پیش می‌رود.

در سکانس پایانی فیلم تونی را می‌بینیم که با پاهایی که لنگ میزند در مدرسه پسرش حاضر می‌شود. جورجیو از راه می‌رسد. معلم مدرسه نقاشی‌های پسرشان را به آن‌ها نشان می‌دهد. تونی اما محو تماشای جورجیو است که دیگر جایی در زندگی‌اش ندارد و او را از زندگی‌اش بیرون کرده است. تونی برای آخرین بار با نگاهی عاشقانه، خیره به جورجیو که جوانی و سلامتی‌اش را از او گرفته است نگاه می‌کند. زنی که می‌داند قدرت دوباره ایستادن روی پاهایش را برای همیشه از دست داده است.

منچستر کنار دریا


«لی» در جواب سوال سرزنشگرانه برادرزاده‌اش که از او می‌پرسد: «چرا نمیخوای تو این شهر بمونی»؛ تنها یک جمله می‌تواند بگوید: «نتونستم بهش غلبه کنم. نتونستم.»

«لی» هرچه تقلا می‌کند نمی‌تواند در شهری که در جای‌جای آن رد و خاطره‌ای از گذشته جاخوش کرده است، دوباره ریشه بزند و پا بگیرد. شهری که روزی زادگاه تمام سرخوشی‌ها و دل‌خوشی‌هایش بوده است. دلخوشی هایی که همه سوختند و خاکستر شدند و «لی» برای فراموش کردن آنچه از دست داده مجبور به ترک آن شده است. بازگشت به آن شهر یعنی رو به رو شدن دوباره با تمام خاطراتی که سعی کرده آن‌ها را فراموش کند. خاطراتی که زیر کوهی از غم و استیصال پنهان شده‌اند و با کوچک‌ترین تلنگری تبدیل به خشمی می‌شوند که اطرافیان لی را در برمی‌گیرد و به آن‌ها صدمه میزند. لی می‌داند بازگشت به شهر یعنی مواجهه با آن خاطرات و دیدار دوباره با افراد و شهری که بعد سال‌ها همچنان خاطره و خطای نابخشودنی او را فراموش نکرده و آن را در حافظه جمعی خود حفظ کرده است.

«منچستر کنار دریا» ساخته کنت لونرگان فیلمی است که به مسئله بحرانی عاطفی ما انسان‌ها می‌پردازد. زمانی که ناغافل عزیزی را از دست می‌دهیم و هرچه دست و پا می‌زنیم نمی‌توانیم جای خالی او را پر کنیم و هرروز بیشتر در باتلاق فقدان و از دست دادنی که در آن گیر افتاده‌ایم، فرو می‌رویم و فرو می‌رویم. «منچستر کنار دریا» حکایت رنج بی‌پایان انسان‌هایی ست که روز خود را بی‌هیچ چشم‌اندازی آغاز می‌کنند. انسان‌های بی آرزو، بی امید. انسان‌هایی که در سیاهی مطلق زندانی شده‌اند و بی‌هیچ بارقه‌ی امیدی کورمال کورمال به زیستنی که به آن‌ها تحمیل شده است ادامه می‌دهند. زیستنی که تمام سهمشان از آن، خاطراتی است که آن‌ها را پشت صورتکی از بی‌تفاوتی پنهان کرده‌اند.

پی ام اس


تا به حال شده همین‌طور بی‌دلیل وقتی دارید تو خیابون راه میرید یا پشت فرمون نشستید اشک بریزید و دلیل این گریه بی‌دلیل رو ندونید و برید یه گوشه پرت خودتون رو پنهان کنید تا از نگاه‌های کنجکاو دیگران در امان بمونید؟ تا به حال شده وسط یه روز کاری اونقدر دلشوره و دلهره داشته باشید که برای فرار از خفگی نا غافل از شرکت بزنید بیرون و تو خیابون ها بی‌هدف پرسه بزنید و هی نفس عمیق بکشید تا ضربان قلبت به حالت عادیش برگرده و هی به خودت دلداری بدی همه چی درست میشه و نگران نباش؟  اینکه یه روزایی یک‌دفعه انگار به آخر خط می‌رسی و میری یه گوشه‌ای میشینی و فکر می‌کنی کاش همه چی همین حالا تموم بشه! انگار یک‌دفعه آسمون دلت رو ابرهای سیاه میپوشونند و یک دفعه در تاریکی مطلق فرو میری و هرچی فکر می‌کنی دلیل این تغییرات نا غافل اما شدید رو نمی‌فهمی و نمیدونی.

دکتر بهش میگه پی ام اس یا سندرم پیش از قاعدگی. تغییراتی که معتقده خیلی از زن‌ها در سراسر دنیا اون رو به دفعات تجربه می‌کنند. زن‌هایی که نا غافل در تاریکی مطلق فرو میرند و هیچ دستی هم نمیتونه در اون دوران اونها رو از سیاهی که درش دست و پا می‌زنند بیرون بکشه.