عنوان ندارد


یه وقتایی انگار از دنده چپ پا میشی. از همون سر صبح انگار عنُقی. به قول قدیمی ها خلقت تنگه. هی به خودت می گی آخه چه مرگته سر صبحی؟ جوابش رو خودت هم نمیدونی.

یه وقتایی همین طور الکی به زمین و زمان گیر میدی. هی بهونه می گیری. هی عقربه های ساعت رو دنبال می کنی که شاید با گذشتنشون حال بد و خراب توام بگذره و تموم بشه.

یه زمانی حتی حوصله خودت رو هم نداری. آسمون ِ آفتابی آفتابی هم برات دلگیره دلگیره.

یه زمانی از سر صبح دل تنگی. بغض داری. دختربچه درونت می خواد بره یه گوشه مثل بچگی ها بشینه و  آروم آروم اشک بریزه اما والد درونت بهش تشر میزنه که دختر به این بزرگی رو چه به این لوس بازی ها!

امروز از اون روزاست. از اون روزایی که تلخ تلخم. آقای مدیر زنگ زد تا  نظرم رو در مورد یه بحث کاری بدونه. اما به خاطر لحن پرخاشگرانه ام بنده خدا از کارش پشیمون شد و گفت انگار امروز حالتون خوب نیست. حالا بعد تعطیلات در موردش حرف می زنیم.

یه وقتایی حتی دیگه نمی تونی نقش بازی کنی و با لبخند همیشگی ات به عالم و آدم دروغ بگی که اوضاع بر وفق مراد است و روزگار از این بهتر نمی شود که هست!

حالا دختربچه درونم کز کرده یه گوشه و هی داره خودش رو سرزنش می کنه که این چه طرز حرف زدن بود و به دیگران چه ربط داره که تو بی حوصله ای؟

دیگر مرا صدا نزن، مادر!


یه سری فیلم ها، نمایش ها هستند که باید بزاری چند روز از دیدنشون بگذره، تا در موردشون حرف بزنی یا بنویسی. یه وقت هایی انقدر تحت تاثیر یک شخصیت، یک دیالوگ، یک سکانس قرار می گیری که نمیدونی چیزی که بعد از تماشای اون فیلم یا نمایش ذهن تو رو انقدر درگیر کرده کلیت اون فیلم و نمایش هست یا واقعی بودن و عینی بودن شخصیت های اون. تکلیفت با یه سری از نمایش ها و فیلم ها همون اول کار معلوم میشه. مثلا به نظرم «هیولاخوانی» محمد یعقوبی یه نمایش به شدت شعاری و نچسب ِ که ارزش حتی یک بار دیدن هم نداره. اما در مورد «مصاحبه» افشین هاشمی که این روزها در تماشاخانه استاد مشایخی ساعت 9 شب اجرا میشه نمی تونم به این قطعیت حکم صادر کنم. از بس که وقتی از سالن نمایش اومدم بیرون شخصیت های نمایش و حرفاشون ذهنم رو مشغول کرد. و از طرف دیگه میدونم نمایش اون قدرها هم فوق العاده و چشمگیر نبود!

مصاحبه یه نمایش به شدت ساده است. از سالنی که نمایش درش اجرا شده بگیر تا صحنه پردازی اون که همش از یه صندلی و یک میز تشکیل شده که قراره یادمون بیاره توی اتاق بازجویی هستیم. در طول نمایش با دو شخصیت اصلی و دو صدا روبرو میشیم. نعیم (افشین هاشمی) و صفیه (عاطفه نوری). نعیم و صفیه هر یک جدا جدا وارد صحنه میشند و روی صندلی می شینند و با بازجویی که فقط صداش رو میشنویم حرف می زنند.

باید اعتراف کنم به شدت تحت تاثیر شخصیت صفیه دختر الجزایری که چهارسال به قول خودش در زندان فرانسوی ها پوست انداخته و بازی خیلی خوب عاطفه نوری قرار گرفتم. از بس که این شخصیت آشناست. از بس که ما به ازای واقعی اون رو بارها و بارها دیدیم و می شناسیم.

صفیه ای که در طول نمایش مدام به بازجو یادآور میشه که «میدونید که من هنوز سی سالم نشده!» یا جای دیگه ای میگه کاش سی سالم بود یا چهل یا پنجاه سال یا خیلی بیشتر و وقتی بازجو می پرسه چرا. میگه «تا دیگه هیچ مادری از دخترش نوه نخواد». صفیه ای که از رنگ سفید بیزاره. از مادری بیزاره که تمام شب برای دخترش لباس سفید عروس دوخته تا به خیال خودش او را به خانه بخت بفرسته.


جایی از نمایش بازجو از روی پرونده در حال خوندن هست و می گه: دختر بیچاره! صفیه اعتراض می کنه که اونقدرها هم بیچاره نیست چون 2500 تا روی دست فرانسوی ها خرج گذاشته. حقوق بازجوها و اضافه کاری شون و ... و بعد با چهره ای که از یادآوری خاطره ای تلخ منقبض شده  از بازجو می پرسه«قیمت یه شیشه نوشابه چنده؟» بازجو میگه کمتر از یه فرانک! صفیه به تلخی می خنده و می گه فقط یه  فرانک! من فکر می کردم باید خیلی بیشتر از این حرفا باشه! خیلی. ..  و بعد با صدای آرومی میگه: من 2500 تا با یه شیشه نوشابه رو دست فرانسوی ها خرج گذاشتم!

سردرگمی


نه این عادلانه نیست. در جهانی که می گویند همه چیزش با حساب و کتاب است و حتی ستاره ها و سیاره ها و کهکشان هایش بر مدار نظم و قطعیت می گردند؛ زندگی تو اما پر باشد از این همه اما و اگر و شاید و ممکن است.

مادری


هنوز یکی دو سال از مهاجرتش به آن ور آب ها نگذشته بود، که بیماری به سراغش آمد. سلول های تغییرشکل یافته ای که هی زیاد و زیادتر میشدند. آزمایش پشت آزمایش تا آخر سر دکترها آب پاکی را روی دستش ریختند: سرطان دهانه رحم! دوا و درمان را شروع کرد. از پرتو درمانی و لیزر گرفته تا شیمی درمانی و برداشتن سلول های سرطانی. زن حاضر به برداشتن رحم نشد. می خواست که مادرشدن را تجربه کند. روند درمانی ظاهرا جواب داد و بعد یک دوره درمان دیگر خبری از رشد سلول های سرطانی نبود.

 چند ماهه بعد با تایید پزشکان باردار شد. برای به دنیا آمدن و در آغوش کشیدن کودکی که در درونش جان گرفته بود لحظه شماری می کرد. اما خوشحالی زن زیاد ادامه پیدا نکرد. سلول های سرطانی که انگار در کمین نشسته بودند دوباره سر و کله شان پیدا شد. زن امروز در درون رحمش همراه با جنینی که دیگر پنج ماهه شده است، مهمان های ناخوانده دیگری هم دارد. سلول های سرطانی که این بار پرشتاب تر از قبل درحال تکثیرند .

پزشکان گفته اند سعی شان بر این است که هم بچه را نگه دارند و هم جلوی رشد سلول های سرطانی را بگیرند.

زن امروز منتظر رای نهایی پزشکان نشسته است که برای ماندن و نماندن کودک درون رحمش، جلسه گذاشته اند.

خداحافظی دیگر


چمدان ها کنار اتاق دو هفته ای ست که جا خوش کرده اند. مدام باز و بسته می شوند و چیزهای جدیدی را در خود جا می دهند. کتاب دایناسورهای پرهام، پیراهن گلدار پرنیان و کفش های قد یه کف دست آیدین. پاسپورت مامان حالا  ویزای هجده  ماهه کانادا را دارد. از وقتی که می داند قرار است برود مدام بی قرار است. چمدان ها را با وسواس هی می چیند و فردایش دوباره میریزد و دوباره از نو می چینندشان. مامان مسافر است. امشب میرود برای چندماهی که هیچ کداممان نمیدانیم کی قرار است تمام شود. مامان خیلی وقت است که از این خاک دل کنده است. از همان وقت که شهاب رفت و میدانیم قرار نیست به این زودی ها بر گردد. از همان وقت که شکوفه رفت و پرنیان و پرهام و بهروز هم همراهش رفتند و می دانیم که قرار نیست به این زودی ها بر گردند. و حالا مامان. مامان چمدان هایش را بسته است. مدام می گوید دلم می ماند پیش شماها. مادر نیستی که بدانی دلتنگی و بی قراری یعنی چه. می گویم خدا را چه دیدی شاید کار ما هم درست شد و همه آمدیم و دوباره شدیم یک خانواده این بار آن ور آب ها.

امشب دوباره قرار است برویم بدرقه. جمع بدرقه کنندگان مان هی کوچک می شود.


 بغضی لعنتی گلویم را می فشارد. چندبار دیگر باید این راه را بروم و عزیزی را بدرقه کنم و دوباره برگردم به زندگی ای که هرروز دلخوشی هایش کوچک تر می شوند؟