از شیر مرغ تا جون آدمیزاد!


زن دستفروش با قوطی های ادویه در دست و در حالی که طول واگن مترو را می پیماید شروع می کند به توضیح در مورد ادویه های فروشی اش. "ادویه دارم خانما. زردچوبه، دارچین، فلفل سیاه، ادویه خورشتی و پلویی . کسی ادویه نخواست؟" ... زن صدایش را بلندتر می کند و ادامه میدهد" خانما، دونه های خشخاش هم دارم. خواب آور، مسکن برای انواع دردها سردرد ،دندون درد...دواست برای هر دردی. امتحان کن پشیمون نمیشی...کسی دونه ی خشخاش نخواست؟"...زن بیخیال به چشم های متعجبی که در سکوت به قوطی های ادویه در دست زن نگاه می کنند به راه خود ادامه میدهد و مانند ضبط صوتی جمله هایش را برای واگن بعدی تکرار می کند.

وسط روز است و مترو خلوت. تکیه داده ام به میله کنار در. زنان دستفروش یک به یک از راه می رسند. یکی از ریمل های استخری و ماندگاری زیادش می گوید و  دیگری از شورت های گنی ای که اگر در طول روز پوشییده شوند چربی های شکم و پهلو را آب می کنند.

واگن مترو شبیه بازار متحرکی شده است که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد را می توان در آن پیدا کرد.


اسب تورین

روزمره گی. پوچی، یاس، دلمردگی. همه این ها را می توان در سکانس به سکانس «اسب تورین» بلاتار دید. اسب تورین زندگی مشقت بار و فلاکت بار پدر و دختری را به تصویر می کشد که روز را به شب می رساند و شب را به روز، بدون آنکه روزنه ای امید در زندگی کسل بارشان دیده شود. دختری که هرروز صبح در هوای طوفانی مجبور است از چاه آب بیاورد. پدر و دختر فقیری که قوت هرروزه شان سیب زمینی است و در طول فیلم چهاربار در نماهایی طولانی و از زوایای مختلف سیب زمینی خوردنشان را می بینیم.

اسب تورین پر است از لحظات تکراری. بلاتر در اسب تورین روزمره گی ای را به تصویر می کشد که همه در زندگی مان به آن مبتلا هستیم. اسب تورین فیلمی است طولانی و کند با شخصیت های غیردوست داشتنی اما به شدت واقعی. پدری عبوس و دختری صورت سنگی و اسبی که آب و غذا نمی خورد و زندگی ای که روشنی اش مثل چراغ های خانه پیرمرد و دخترش رو به خاموشی است.