مهاجرت


شاید به جرات بتونم بگم مهاجرت خواهرم و بچه هاش از ایران و رفتن به آمریکا غم‌انگیزترین اتفاق زندگیم بوده. هیچ‌وقت روزی که رفتم فرودگاه و از پشت شیشه به نشونه خداحافظی براشون دست تکون دادم و اونها رو به کشوری که فرسنگ‌ها از این خاک فاصله داره بدرقه کردم رو یادم نمیره. انگار ته دلم چیزی شکست و فروریخت. اما از طرف دیگه برای پرنیان و پرهام که قرار بود در کشور دیگه ای بزرگ بشند که تجربیات بد دوران کودکی ما رو نداشته باشند خوشحال بودم. اینکه قرار نیست در کشوری بزرگ بشند که مدام از تریبون‌های رسمی‌اش مرگ بر این و مرگ بر اون گفته بشه. کشوری که مدام در حال خط کشیدن بین آدم‌هاست. رنگ و نژاد و مذهب در این کشور اونقدری پررنگ که آدما رو به شهروندهای درجه یک و درجه دو تقسیم می کنه و ... هزار تا دلیل دیگه.

امروز که تو خبرها خوندم ترامپ قراره دستوری رو امضا کنه که طبق اون ورود مهاجرها و پناهنده‌ها از کشورهایی نظیر ایران تا اطلاع ثانوی ممنوع بشه، چون شهروندهای این کشور رو تهدیدی برای امنیت آمریکا میدونه؛ همش به پرنیان و پرهام فکر می‌کنم. این‌که شاید قراره از این به بعد از تریبون‌های رسمی کشوری که زندگی می‌کنند به خاطر مهاجر بودن و شهروند یه کشور جهان سوم بودن تحقیر بشند. کشوری که رئیس جمهور منتخبش حتی حرف از دیوارکشی بین مرزها هم زده. امروز هم ته دلم انگار چیزی شکست و دوباره فروریخت.

دژاوو


وسط تابستون بود و جلوی در شرکت، تا چشم کار می‌کرد برف روی زمین نشسته بود.

از خواب پریدم و تا صبح چشم دوختم به سقف اتاق. صبح به بچه‌های شرکت گفتم خواب بدی برای شرکت دیدم. اتفاق بدی میفته. بچه‌ها گفتند نه ایشالله که چیزی نیست. به هفته نکشید که مهندس رحمانی ناغافل مُرد و شرکت در بهت فرو رفت. مگه میشه این‌طور یک‌دفعه‌ای و بی‌خبر؟... برای من اما بی‌خبر و ناغافل نبود. برف تابستون تو خواب برای من نشونه یه اتفاق بد در عالم بیرونی بوده.

نمیدونم به رویای صادقه اعتقاد دارید یا نه؟ من رویای صادقه زیاد دیدم و زیاد میبینم. ذهنم یه وقت‌هایی انگار مدام بهم آلارم میده و یه سری علائم و نشونه از اتفاق‌هایی که قرارِ بیفته رو به صورت خواب می‌بینم. انگار می خواد بگه هی فلانی آماده باش.


 حالا یکی دو روزه دوباره با حال بد و دیدن خواب‌هایی که نشونه خوبی نیست صبح‌ها بیدار میشم. خیره به سقف اتاق میمونم. نفس عمیق می‌کشم و آرزو می‌کنم کاش ذهن آدم یه دکمه آف داشت و زمان‌هایی که دلت می‌خواست می تونستی برای فرار از این اضطراب و دلشوره مداوم خاموشش کنی و از کار بندازی اش. 

ناکجا...


 اهل جنگیدن نیستم. نمیدونم شاید هم تمام توان جنگیدنم رو در گذشته‌ای که سن و سال زیادی هم نداشتم گذاشتم و امروز دیگه حوصله‌ی جنگیدن برای زندگی خودم رو ندارم. به قول نیلوفر وارونگی از وقتی یادم میاد مسئول کسی یا چیزی بودم. این‌که وقتی احساس می‌کنم کنترل زندگیم رو دارم از دست میدم یا برای کنترل شرایط نیاز دارم وقت و انرژی بیشتری بذارم به جای جنگیدن ترجیح میدم دست هام رو به نشانه تسلیم بالا ببرم و یه جوری بی سر و صدا میدون جنگ رو ترک کنم. و به قول معروف برم در افق‌های دور گم بشم.

این روزا دوباره همون احساس یأس و استیصال رو دارم و دوباره وسوسه رفتن و دل کندن از این خاک تمام فکر و ذهنم رو به خودش مشغول کرده. دلم می خواد برم یه جای دور . یه جایی که هیچ تعلق خاطری بهش نداشته باشم. با هیچ ساختمون و هیچ سینما و هیچ سالن تئاتری‌اش خاطره نداشته باشم. جای جای شهرش برام غریبه و  ناآشنا باشه و بتونم پشت میز کافه‌ای در گوشه‌ای از شهر بشینم و به غریبه‌هایی که با شتاب از جلوم رد میشند بی تفاوت نگاه کنم و پشت سر بگذارمشون.

شروع یک زن


وقتی به میدان هفت‌تیر رسیدم خبری از گردهمایی و تجمع نبود. اغتشاش بود. یک زن و مرد هراسان از دست پلیس‌ها فرار می‌کردند. ساعت حدود پنج بعدازظهر بود. راه‌های ورود به میدان بسته بود اما می‌خواستم هر طور شده از سد پلیس‌ها بگذرم و داخل میدان شوم و آن‌همه مرد و زن را ببینیم، فعالان زن را ببینم، زیبا و پروین و پریسا و لیلا را ببینم. ببینم چه طور صدای برابری خواهیشان را بلند می‌کنند. چه طور شعار می‌دهند: ما انسانیم اما حقوقی نداریم. منی که از سایه پلیس در هرکجای دنیا که باشد می‌ترسم. به خودم گیر داده بودم که باید بروی توی میدان... از کنار دو پلیسی که داشتند دختری را روی زمین می‌کشیدند و به سمت ماشین پلیس می‌بردند گذشتم؛ و وارد میدان شدم. انگار نامرئی شده بودم و هیچ پلیسی مرا نمی‌دید و همین شجاعتم را بیش تر می کرد و تشویق میشدم جلوتر بروم. پسر جوانی با سرو و صورت خونی از کنارم گذشت و دست خونی‌اش را تکان داد و خون از لای انگشت‌هایش شره کرد و دو قطره خون روی مانتوی طوسی‌ام افتاد...


شروع یک زن/ فریبا کلهر/ انتشارات ققنوس/ تهران 1390

یادداشت‌های روزانه یک زن مطلقه


احساس کردم از نو متولد شده‌ام. با خودم گفتم تولد واقعی همین است؛ تولد از رحم رنج و درد...اعتماد به نفسم را دوباره به دست آوردم. دیگر آن زمان که بنده ترس بودم، به سر آمده بود؛ ترس از شوهری که قدرتش را بر پایه ترس من بنا کرده بود و اگر ترس من از او نبود هیچ قدرتی نداشت.

دریافتم که دوباره نیروی لازم را برای در آغوش گرفتن خوشبختی را به دست آورده‌ام. با خودم گفتم زندگی چه وسعتی دارد و چه تجربه‌های گران بهایی جلوی روی آدم می‌گذارد و این‌که چه طور یک انسان خودش را در پیله تنگ خودش زندانی می‌کند. به این فکر کردم که گاهی چه راحت چندین سال از عمر آدم تباه می‌شود، بلکه گاهی تمام عمر آدم به خاطر یک سراب تباه می‌شود.

یادداشت‌های روزانه یک زن مطلقه/ هیفاء بیطار/ برگردان: روح اله رحیمی/ انتشارات بوتیمار

هیفاء بیطار، رمان‌نویس مشهور سوری است. بیشتر رمان‌های بیطار، رنج‌های زنی را به تصویر می‌کشد که با سرکوب جامعه مردسالار مواجه بوده است.

وارونگی


 جشنواره فیلم فجر پارسال بود که وارونگی رو دیدم. وقتی فیلم تموم شد برای چند دقیقه زل زده بودم به پرده سینما. چه خوب می‌فهمیدم حال نیلوفر قصه وارونگی بهنام بهزادی رو. در جوامع سنتی و مردسالاری مثل ایران یه سبک مشخص و دیکته شده برای زندگی زن‌ها وجود داره. اینکه بعد یه سنی ازدواج کنی، بچه‌دار بشی. حضور یک مرد و بچه در زندگی زن از نگاه خیلی‌ها یعنی ریشه‌های یک زن؛ یعنی هویتی که زن با بودن اونها تعریف میشه. در نگاه بسیاری از افراد این جامعه مهم نیست تو در این جامعه مردسالار با کلی مشکل و بدبختی تونستی برای خودت کسب و کاری راه بندازی. یا مثلا در بخش صنعت کشور که کاملا در انحصار مردهاست تونستی خودت رو به سطح و جایگاه دلخواهت برسونی. جایگاهی که بابتش هزینه‌های زیادی هم دادی. هویت و سرمایه اجتماعی که در خارج از اون چارچوب پذیرفته شده خونه برای خودت دست و پا کردی هم همچین آش دهن سوزی نیست. تو چند ساله گذشته و بالا گرفتن بحث‌های مربوط به مهاجرت و وقتی اطرافیانم با مقاومت من برای رفتن روبرو می‌شدند، در جواب این سوال که من همه کار و زندگی‌ام اینجاست کجا برم؟ با یه جمله کلیشه‌ای روبرو می‌شدم: کدوم زندگی؟

بله اگر زنی باشی که سبک زندگی متفاوتی رو برای خودت انتخاب کرده باشی و به چهارچوب‌های مرسوم جامعه تن نداده باشی، حکم درخت بی‌ریشه‌ای رو داری که خیلی راحت میشه از یه خاک برت داشت و تو یه خاک دیگه کاشت. جایی از فیلم نیلوفر وارونگی از برادرش می پرسه چرا فکر می‌کنی می تونی من رو  از یه جا برداری و بذاری جای دیگه؟ سوالی که این روزها زیاد از خودم و اطرافیانم می‌پرسم.

جولی شده بودم برای تو...

دیشب بعد خواندن شعر و نامه‌ات خوابیدم و خواب عجیبی دیدم. جولی شده بودم در فیلم آبی. زنی پریشان حال که پریشانی و دلتنگی و عشقش را پشت صورتکی از بی‌تفاوتی پنهان کرده بود. غریبه‌ای بودم میان خیل آدمک‌هایی که با شتاب از کنارش می‌گذشتند. دنیا به طرز عجیبی ترسناک شده بود. رد خون انگشتانم بر دیوارهای شهر باقی مانده بود و قلبم را هراس نبودن و گم کردنت می‌فشرد. جولی شده بودم در آبی کیشلوفسکی. کلمات همچون نت‌های قطعه موسیقی‌ای ناتمام به ذهنم هجوم میاوردند و بر زبانم جاری می‌شدند. رفتار دست‌هایمان. هرم نفس‌هایمان. صدای قلب‌هایمان. آوای خوشایند تپش قلب تو. تپش قلب تو بعد هماغوشی‌مان.

جولی شده بودم در آبی کیشلوفسکی. زنی گمشده. زنی تنها و درخودمانده. زنی که در انبوه آدم‌های شهر که دسته دسته، گروه گروه از کنارش می‌گذشتند، تنها یک نفر را می‌خواست. یک نفر را می‌جویید... پس کجا بودی در آن انبوه و حجم نبودنت؟ گم شدنت؟ گم کردنت؟ جولی بی‌قراری بودم که دلش گرمای دستان تو را می‌خواست. هرم نفس‌هایت را. آرامش آغوشت را که زن مضطرب و خسته شهر همچون جنینی هراسان خود را درون آن مچاله کند و پنهان شود در آن آرامش هنوز و همیشگی و آخرین قطعه موسیقی ناتمام را زیر گوشت زمزمه کند که دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم.