سونات پاییزی


فیلم سونات پاییزی اینگمار برگمن رو ندیده بودم. دیشب این فیلم رو دیدم و تو این چند ساعت سکانس به سکانس و لحظه به لحظه اش از جلوی چشمام رد میشه. بازی فوق العاده اینگرید برگمان در نقش مادر و لیو اولمن در نقش دختر. رنگ آمیزی پاییزی فیلم و موسیقی مسحور کننده اش.

و اوج فیلم سکانسیه که صورت مادر و دختر در یک قاب قرار می گیره و دختر داره از زخم هایی حرف میزنه که از کودکی اش به ارث مونده با خشم و نفرتی که در جزء به جزء صورت ایوا میشه دید:


مادر و دختر چه ترکیب وحشتناکیه. ترکیبی از احساسات و اشتباه ها و ویرانی ها
همه چیز به نام دوست داشتن و دلسوزی انجام میشه
مادر باید زخم هاش رو به دختر منتقل کنه
و دختر باید تاوان ناکامی های مادر رو بپردازه
تلخکامی های مادر، تلخکامی های دختر هم خواهد بود
انگار هیچ وقت بندناف بریده نشده
بدبختی دختر پیروزی مادر هست و اندوه دختر، لذت پنهان او!


و شارلوت (مادر) ناباورانه به نفرتی گوش میسپاره که در وجود دخترش به جای گذاشته. مادری که به خاطر کودکی بدون عشق و محبتی که داشته فقط یادگرفته احساساتش رو در موسیقی و نت ها ابراز کنه. مادری که اقرار می کنه هیچ چیز راجع به عشق، مهربانی، تماس و لمس کردن نمی دونه و می گه: «من هرگز رشد نکرده ام. چهره و بدنم پیر می شوند. خاطرات و تجربیاتی پیدا می کنم اما توی لاک خودم همانی هستم که بودم. گویی به دنیا نیامده ام.»

فراموشی/ برای مهدیه گلرو و دل نگرانی هایش


قرار بازداشت مهدیه گلرو تمدید شده است.

خبری از دستگیری اسیدپاشان نیست.

خبری از تب و تاب اولیه و دل نگرانی ها و پیگیری ها هم نیست.

هر مصیبتی در این مملکت در کوتاه ترین زمان ممکن فراموش می شود. عادی می شود. از یاد می رود.

و من به دختری فکر می کنم که این روزها پشت میله های زندان روز را شب می کند و شب را روز

و نمیداند آن سوی دیگر میله ها

دیگر کسی دل نگران صورت سوخته و چشمان بی فروغ سهیلا و سهیلاها نیست!

که زندگی این سوی میله ها به عادی ترین شکل ممکن در جریان است.

مردمی که روز را شب می کنند و شب را روز

و روز را شب می کنند و شب را روز 

چه قدر باید بگذرد؟


به طرز احمقانه ای عادت کرده ام به بلند کتاب خواندن. کتاب را باز می کنم و شروع می کنم به بلند بلند خواندن سطر سطر آن. گاهی اوقات جمله ای یا پاراگرافی را چندین و چندبار پشت سر هم می خوانم. انگار کلمات که سردرگم در فضای اتاق بلا تکلیف معلق مانده اند آرام آرام راه خود را پیدا می کنند و در سلول سلول وجودم رخنه می کنند:

   «هنوز می توان دستش را دور گردنم، بوی تنش، صدایش، گرمایش، مهر و محبتش را حس کنم. همه چیز سر جای خودش است.

هیچ چیز دست نخورده است.

فقط کافی است چشمانم را ببندم و در فکر فرو روم.

چه قدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟

ای کاش ساعت شنی داشتم.

آخرین باری که همدیگر را در آغوش گرفتیم، من شروع کردم، من او را بوسیدم. در آسانسور، در خیابان فلاندر.
اوهم مخالفتی نکرد.

چرا؟ چرا گذاشت زنی که دیگر دوست نداشت او را ببوسد؟

چرا مرا در آغوش گرفت؟» *

کتاب را می بندم. کلمات مدام در ذهنم تکرار می شوند. صدایی طنین انداز می شود که هی تکرار می کند. چه قدر باید بگذرد؟ چه قدر باید بگذرد؟...



·         تکه ای از کتاب «من او را دوست داشتم» آنا گاوالدا

چشمانی حسرت بار


فیلم «راز چشم هایشان» جوزه کاپانلا با تصویر مخدوش یک خاطره آغاز می شود. مردی در ایستگاه قطار راه می رود. مرد سوار قطار می شود. قطار راه می افتد. زنی به دنبال قطار می دود. دست هایی که از پشت شیشه های قطار روی هم قرار می گیرند. قطاری که دور می شود و زنی که دور شدن قطار را نظاره می کند.

بیست و پنج سال بعد، اسپوزیتو مامور سابق دادگاه به شهر محل کارش بر می گردد تا داستان ماجرای قتل زنی بیست و سه ساله را بنویسد که بعد از تجاوز در خانه اش به قتل رسیده است. راز قتل زن اما در عکس هایی است که اسپوزیتو در آلبوم خانوادگی او می یابد. مردی که در تمام عکس ها به جای نگاه کردن به دوربین، نگاه حسرت باری به زن دارد. بیست و پنج سال بعد، وقتی اسپوزیتو به همراه ایرنه عکس های قدیمی شان را نگاه می کنند، می بینند که اسپوزیتو هم همچون گومز قاتل زن، در تمامی عکس ها نگاهش به ایرنه است نه دوربین.

اسپوزیتو تصمیم گرفته است داستان قتل لیلیانا را بازنویسی کند. داستانی که حول و حوش زندگی اسپوزیتو، ایرنه، مورالس همسر زن کشته شده و گومز مردی که بعد تجاوز لیلیانا را به قتل رسانده است، می چرخد. ایرنه به اسپوزیتو ماشین تحریری برای نوشتن داستانش هدیه می دهد. ماشین تحریری که حرف A آن مشکل دارد. حرف A ای که در آخر فیلم جمله ی « من می ترسم » اسپوزیتو را تبدیل به «دوستت دارم» به زبان اسپانیایی می کند.

اما نقطه عطف فیلم به نظرم آن جاست که در انتهای آن سه مرد قصه در یک قاب قرار می گیرند. مورالس شوهر لیلیانا که بعد بیست و پنج سال هنوز سوگوار عشق از دست رفته اش است و تبدیل به زندانبان «ابدی» گومز شده است. گومز قاتلی که سالهاست به اسارت در آمده است و محکوم به حبس ابد در زندانی است که مورالس برایش درست کرده است و اسپوزیتو  مردی که بعد بیست و پنج سال هنوز نتوانسته است خیال ایرنه را که حالا ازدواج کرده است و دو بچه دارد را از سرش بیرون کند. در این سکانس مورالس و گومز هر دو پشت میله هایی هستند که نمادی از سرنوشت گریزناپذیرشان است. و تنها اسپوزیتو است که در سوی دیگر میله ها آزاد است برای تغییر پایان داستان زندگی اش.

اسپوزیتو با اضافه کردن حرف A به احساس ترسی که آن را برروی تکه کاغذی در کنار تختش نوشته به دوستت دارمی می رسد که بیست و پنج سال از گفتنش فرار کرده است.


در سکانس پایانی اسپوزیتو وارد اتاق کار ایرنه می شود. ایرنه عینک را که چشمهایش در پشت آن پنهان شده اند بر میدارد و با چشمانی مشتاق که بیست و پنج سال در انتظار شنیدن یک «دوستت دارم» از اسپوزیتو مانده اند به او خیره می شود. اسپوزیتو می گوید حرف های زیادی برای گفتن دارد. لبخند شوق به روی لب های ایرنه می نشیند. در اتاق بسته می شود. و این پایان شاید فرجامی باشد بر قصه عشق بیست و پنج ساله نافرجام اسپوزیتو و ایرنه.