...



بـاران بـاشد 
تـو بـاشی 
یـک خـیـابـان ِ بـی انـتـها بـاشـد
بـه دنـیـا مـی گـویـم... خـداحـافظ !

                                                                    - گروس عبدالملکیان-

مردمانی دیرآشنا



هرچه قدر هم که ادعا داشته باشی آدم نژاد پرستی نیستی و در نظرت همه ملیت ها و قومیت ها برابرند و از این حرفهای روشنفکری؛ اما وقتی ایرانی باشی با پیش زمینه ذهنی که داری یک جورهایی نسبت به کشورهای عربی و مردم آن احساس خشم می کنی. لااقل من با تمام سعی ای که داشته ام تا به امروز نتوانسته بودم به قول معروف دلم را با دنیای عرب  و مردم آن کشورها صاف کنم و همیشه کینه عجیبی را از آنها به دل داشته ام. اما وقایع پیشآمده درکشورهای عربی انگار پرده ای را  از جلوی چشمانم کنار زده است و با مردمی روبرو ساخته که به شدت برایم آشناهستند. این روزها قاهره چه قدر شبیه تهران سال گذشته مان است. چه آشنایند طنین فریاد الله اکبرهایی که در خیابان های آن شنیده می شود. گاز اشک آور و بوی تند و آزار دهنده  حاصل از آن و چشمان سرخ و پر اشک ِ این روزهایشان را چه خوب می شناسی. درد بدن های زخمی و کبودشده شان به زیر ضربه های باتوم و میله های فلزی را چه خوب احساس می کنی. نمیدانم سال گذشته مردم کشورهای عربی چه عکس العملی را در مقابل اعتراضات ما داشته اند و چه قدر خبرها و حال و روز آن روزها و این روزهای مان را دنبال می کرده و میکنند اما هیچ وقت فکر نمی کردم که روزی پاسی از نیمه شب را بگذرانم آنهم با دلهره، و مدام خبرهای کشوری عربی را این طور دنبال کنم و دردل آرزو داشته باشم که کاش فردا خورشید آزادی در آن دیار طلوع کرده  باشد و مردمان مصر هم همچون تونسی ها در میدان بزرگ شهرشان جشن بگیرند و سرود آزادی بخوانند و من زیر لب زمزمه کنم که اندکی صبر سحر نزدیک است. 

پی نوشت: عکس مربوط به جمعه خشم مصری ها و نمازجمعه ای ست که مخالفان و معترضان برگزار کرده اند. در هنگام اقامه نماز نه گازاشک آوری به صفوف نمازگزاران شلیک شده  و نه از باتوم و میله های آهنی بر پیکر نمازگران خبری بوده است.

اسیدریزان

برنامه این هفته تماشای بی بی سی فارسی گزارشی را نشان داد از " وفا بلال" هنرمندی عراقی تبار که به تازگی با یک عمل جراحی و نصب دوربین دیجیتال کوچکی در پشت سرخود، چشم سومی پیدا کرده است. چشمی که هر دقیقه یکبار تصویری را از پشت سر او به ثبت می رساند و این تصویر به طور مستقیم در وب سایت http://www.3rdi.me به نمایش در می آید. وفا بلال که در دوران دانشجوئی به خاطر سرباززدن از شرکت در حمله صدام به کویت مجبور به ترک عراق شده است، برای نشان دادن درد و رنج مردم کشور استبداد زده اش به مردم دنیا کارهای عجیب و غریب زیادی انجام داده است. جلوی دوربین و دربرنامه زنده ای که مستقیماً از اینترنت پخش شده عراق بدون مرز را بر روی بدنش خالکوبی کرده است و یا به مدت یکماه در استودیویی خود را حبس کرده تا مردم سراسر دنیا بتوانند زندگی یک عراقی را از نزدیک ببینند و حتی اگر دلشان خواست با یک کلیک به یک عراقی زنده شلیک کنند.
در قسمتی از این برنامه وفا بلال از شکنجه ای گفت که در زندان ابوغریب برای زندانیان سیاسی رواج داشته است. شکنجه ای که در اولین اثرهنری خود پس از خروج از عراق آن را به تصویر کشیده است. زندانیان محبوس در سلول هایی تنگ و لوله کشی شده که طول شبانه روز به صورت تصادفی و قطره ای بدنشان توسط اسید سوزانده می شود و به علت بی خوابی پس از مدتی زمان و درکشان را از واقعیت از دست میدهند. جداً آدم متحیر می ماند از اینهمه خلاقیت و جنون در آزار و اذیت انسانها!!

کیوان صمیمی




نام: کیوان صمیمی بهبهانی
فعالیت: عضو شورای مرکزی انجمن دفاع از آزادی مطبوعات، عضو کمیته حمایت از حقوق شهروندی و مدیر مسئول ماهنامه توقیف شده " نامه"
بازداشت: بیست و سوم خرداد هشتاد و هشت
اتهام: تبلیغ علیه نظام، اجتماع و تبانی برای برهم زدن امنیت ملی
حکم: شش سال حبس تعزیری و محرومیت مادام العمر از فعایت های سیاسی که این محرومیت در دادگاه تجدید نظر به پانزده سال کاهش یافت.
زندان: از هشتم آذر هشتاد و نه از زندان اوین به رجایی شهر تبعید شده است.

- کیوان صمیمی یکی از پانزده زندانی بود که در هفتم تیرماه هشتاد و نه دست به اعتصاب غذا زد و اعتصاب غذای خود را تا انتقال تمامی زندانیان اعتصاب کرده به بند عمومی به مدت بیست و دو روز ادامه داد.
- در پانزدهم دی ماه هشتاد و نه کیوان صمیمی به علت امضای بیانیه معروف به چهارده نفر که طی آن خواستار تشکیل کمیته تحقیق بین المللی شده بودند، به اتهام تبلیغ علیه نظام از طریق صدور بیانیه مجدداً محاکمه گردید.

- نامه دختر کیوان صمیمی به پدرش
- بیانیه چهارده زندانی سیاسی: گروه حقیقت یاب ملی تشکیل شود.

پیش ترها:
- شیوا نظرآهاری
- ابوالفضل عابدینی
- بهاره هدایت
- سید علیرضا بهشتی شیرازی
- شبنم مددزاده
- بهروز جاوید تهرانی
- عاطفه نبوی
- ضیاء نبوی
- مهدیه گلرو
- منصور اسانلو
- هنگامه شهیدی
- احمد زیدآبادی
- مسعود باستانی
- علی ملیحی
- حشمت الله طبرزدی
- محسن صفایی فراهانی

عشق همین است دیگر!


گاهی همین طوری از خانه بزن بیرون
بی خیال هرچه که هست
.
خدائی کن
عشق همین است دیگر
تو باید از گردنه های باران گیر بسیاری بگذری
این را، پایت نوشته اند
دست بردار دختر
گاهی باید تنها برای یکی پاره نور
شنیدن ِ یک تکه یک ترانه حتی
همتای ِ صبوح کشان سحری
از هزار و یک شب این آسمان خواب آلوده بگذری
خیال کردی تو
عشق فقط در لابه لای کلمات ساده ی من است؟
هوو... راه ها مانده تا خیلی از غروب

- سید علی صالحی-

اقدام علیه امنیت


جلوی در ِ تیراژه ایستاده ام. با بچه ها قرار گذاشته ایم که بعد از چندماه دور هم جمع شویم. همین طور که منتظر آمدن بقیه بچه ها هستم و جلوی در ِ پاساژ را بالا پائین می کنم؛ صدائی را از پشت سر میشنونم که می گوید: خانوم. خانوم. برمیگردم. یکی از خواهران گشت ارشاد که کنار ونی ایستاده است برایم دست بلند می کند که یعنی وایستا. مانند مجرمانی که در حین ارتکاب جرم دستگیر شده اند - با اینکه از سر و وضع خود مطمئن هستم و می دانم نباید مشمول تذکرات خواهران گشت ارشاد قراربگیرم- منتظر می ایستم و در ذهن به دنبال مورد اتهامی میگردم که خواهر گشت ارشاد را به سویم کشانده است. زنان و مردانی که از کنارم میگذرند نگاهی به سر تا پایم می اندازند تا کشف کنند کجای کار ایراد داشته است. خواهر گشت ارشادی که خود را پلیس امنیت معرفی می کند دختری ست بیست و یکی دوساله با سگرمه هایی درهم. با همان روی ترش کرده می پرسد: منتظر دوستت هستی؟ سرتکان میدهم که یعنی بله. رو به ون می کند و خیلی جدی می گوید همراهم بیا. بدون اینکه منتظر جوابی بماند به سمت ون راه میافتد و من هم سر به راه و مطیع انگار بدیهی ترین کار ممکن در زندگی ام را انجام میدهم به دنبالش به سمت ون می روم و همچنان در ذهن به دنبال مورد اتهامی ام می گردم. دختر درب ون را باز می کند و چشمم به یکی از دوستانم میافتد که داخل آن نشسته است. مادر دختر دیگری که دستگیر شده است! در داخل ون مشغول داد و بیداد است که از جان مردم چه می خواهید و چرا دست از سرمان بر نمی دارید. دخترک بر می گردد و باز با همان لحن جدی می گوید" ما دوستتان را با خود به وزراء می بریم. فقط خواستیم نگرانش نشوید" بعد همانطور جدی درب ون را می بندد و خودش بیرون از آن به واکاوی دختران و زنانی که در رفت و آمد هستند مشغول میشود تا شکار جدیدش را به دام بیندازد. از مأمور پلیسی که جلوی ماشین ایستاده است می پرسم جناب سروان، مگر پوشش دوست من چه اشکال بزرگی دارد که با یک تذکر نمی توان قال قضیه را کند؟ جناب سروان نظر کارشناسی میدهد که شلوار دوستت تنگ است و تازه آن را داخل بوت هم گذاشته که جلب توجه می کند. باید همراهمان بیاید تا از او تعهد گرفته شود... بعد از چند دقیقه ون گشت ارشاد که اسمش را پلیس امنیت گذاشته اند برای تحویل دخترانی که با بوت و شلوارهای تنگشان امنیت ملی را به خطر انداخته اند به سمت خیابان وزراء به راه می افتد.

چند وقت پیش متنی را خواندم که یکی از بچه ها نوشته بود که با دوستانش بدون اینکه کار خلافی انجام دهند در جمعی نشسته بوده اند که از بیرون خانه صدای ماشین پلیس میشنوند و یکی از بچه های جمع ناخودآگاه با ترس می گوید" آمدند تا بگیرندمان" دیروز موقع برگشت به خانه، وقتی به عکس العملم در مقابل دخترک پلیس امنیتی فکر می کردم همین حس و حال را داشتم؛ انگار در ضمیر ناخودآگاهم مجرمی شکل گرفته است که هر لحظه می توان آن را در جایگاه متهم نشاند و به محاکمه کشاندش.

عصرجمعه



در زندان باز می شود. شقایق، دخترک پانزده ساله با نوزادی که در آغوش دارد از آن خارج می شود. شقایق چشم می چرخاند. کسی منتظر آمدنش نیست. با قدم هایی لرزان و چشمانی که هنوز اطراف را می کاوند، در طول خیابان دور می شود.

پانزده سال بعد؛ سوگند -شقایق با هویت جعلی که برای خود ساخته است- پشت به دوربین با سیگاری در دست و شکل و شمایلی متفاوت روبروی ساختمان کانون اصلاح و تربیت نشسته است. در باز شده و پسرکی چهارده پانزده ساله از آن خارج می شود. سوگند به سمت پسرک می رود و دوشادوش او در طول خیابان دور می شود.

عصرجمعه مونا زندی بعد از پنج سال توقیف از بیست و هشتم آذر در سالن های محدود و سانس های خاص اجازه اکران پیدا کرده است. فیلمی که گفته میشود پیش شرط اکرانش عدم نمایش آن در شهرهای قم، مشهد، تبریز و اصفهان بوده. مونا زندی، در اولین فیلم بلند سینمائی خود به معضلی اخلاقی و تابویی اجتماعی پرداخته است که شرایط فرهنگی و باورهای سنتی مان کمتر اجازه پرداختن به آن را تا به امروز داده است. آزار و اذیت، سوء استفاده جنسی و تعرض به کودکان؛ آنهم نه بوسیله افراد غریبه بلکه توسط افراد خانواده و فامیل.
شقایق بعد از پانزده سال در به دری و پیش قضاوت پدری متعصب که او را ترد کرده است برای خواهر کوچکترش که به سراغش آمده تا او را به نزد پدری برگرداند که در بستر بیماری در حال مرگ است و دیگر صدایش مانند گذشته بلند نیست؛ از عصر جمعه ای می گوید که به همراه عمویش از باغ انار باز میگشته است " عصر جمعه بود. داشتیم از باغ کنار رود بر می گشتیم. همیشه موقع انار چینی باهاش می رفتم. کامیونش رو روبروی کاروانسرای مخروبه نگه داشت و گفت داغ کرده ... دهنم خشک شده بود. خیلی بهش التماس کردم. اما حرفامو انگار نمیشنید...". عصرجمعه، روایت سرگذشت زنی ست تنها با گذشته ای سیاه و پسرک نوجوان که در ذهن پدری را پرورانده است که او و مادرش را در گذشته ترک کرده و برای کار به کشور دیگری رفته است. مادری که در خانه آرایشگری می کند تا بتواند امورات زندگیشان را بگذراند اما بعد از پانزده سال هویت و گذشته جعلی که ساخته است برای امید پسرک نوجوانش برملا می شود.
عصرجمعه را دوست داشتم و با وجود اینکه پنج سال از زمان ساخت آن می گذرد اما همچنان فیلمی ست با طراوت که موضوع پرداختی به آن بیات نشده است.