چمدان ها کنار اتاق دو هفته ای ست که جا
خوش کرده اند. مدام باز و بسته می شوند و چیزهای جدیدی را در خود جا می دهند. کتاب
دایناسورهای پرهام، پیراهن گلدار پرنیان و کفش های قد یه کف دست آیدین. پاسپورت
مامان حالا ویزای هجده ماهه کانادا را دارد. از وقتی که می داند قرار است برود
مدام بی قرار است. چمدان ها را با وسواس هی می چیند و فردایش دوباره میریزد و
دوباره از نو می چینندشان. مامان مسافر است. امشب میرود برای چندماهی که هیچ
کداممان نمیدانیم کی قرار است تمام شود. مامان خیلی وقت است که از این خاک دل کنده
است. از همان وقت که شهاب رفت و میدانیم قرار نیست به این زودی ها بر گردد. از همان وقت که
شکوفه رفت و پرنیان و پرهام و بهروز هم همراهش رفتند و می دانیم که قرار نیست به این زودی ها بر گردند. و حالا مامان. مامان چمدان هایش را بسته است. مدام می گوید دلم می ماند
پیش شماها. مادر نیستی که بدانی دلتنگی و بی قراری یعنی چه. می گویم خدا را چه
دیدی شاید کار ما هم درست شد و همه آمدیم و دوباره شدیم یک خانواده این بار آن ور
آب ها.
امشب دوباره قرار است برویم بدرقه. جمع بدرقه کنندگان مان هی کوچک می شود.
بغضی
لعنتی گلویم را می فشارد. چندبار دیگر باید این راه را بروم و عزیزی را بدرقه کنم
و دوباره برگردم به زندگی ای که هرروز دلخوشی هایش کوچک تر می شوند؟
0 نظرات:
ارسال یک نظر