خانه توقیفی


خوابگرد (رضا شکراللهی عزیز) دعوت کرده است که از تاریخچه وبلاگ نویسی مان بنویسیم  و در این کسادی وبلاگ نویسی چه چیزی بهتر از این. شاید همین نوشتن بهانه ای شود برای بیشتر نوشتن. بیشتر سر زدن به ویلاگ نویسانی که هنوز می نویسند و هنوز وبلاگشان به روز می شود.

شروع وبلاگ نویسی ام برمی گردد به سال هشتاد و چهار یا هشتاد و پنج. دقیق یادم نیست. شاید چون وبلاگ نویسی آن زمان برایم مثل این روزها مهم و ارزشمند نبود. مثل بسیاری دیگر از وبلاگ نویس های صفرکیلومتر از بلاگفا «نوشتن» را شروع کردم. اوایل اشعار یا متون ادبی ای که دوست داشتم را صرفا در وبلاگم که آن زمان هم اسمش «آبی» بود، باز نشر می کردم اما کم کم شروع کردم به نوشتن از مسائل اجتماعی، سیاسی و همین باعث شد که از ترس توقیف خانه ام در بلاگفا به بلاگر نقل مکان کنم. خانه عوض شد اما نام همان ماند که بود. آبی.

 «آبی» قرار بود بیشتر محلی باشد برای نوشتن از فیلم ها یا تئاتر هایی که می بینم. اما باتوجه به دغدغه های اجتماعی که همیشه داشته و دارم آبی تبدیل شد به محلی برای نوشتن از همه آنچه که برایم مهم بود.

تیر هشتاد و هشت بود که بعد از حوادث انتخابات جنجالی آن سال، وبلاگم به خاطر نوشته هایم که بیشتر در مورد وقایع انتخابات و  حواشی آن بود، برای اولین بار فیلتر شد. چندبار آدرس خانه ام را برای دور زدن فیلترینگ عوض کردم اما بعد از مدتی به همین خانه توقیفی دلخوش ماندم و بعد هم که به کل فیلترینگ دامن بلاگر را گرفت و در ایران فیلتر شد و برای همین تا به امروز خانه نوشته هایم در محاصره دیوارهای فیلترینگ و سانسور باقی مانده است.

 باوجود اینکه این روزها هم در فیس بوک و هم بیشتر از آن در گوگل پلاس وقت می گذرانم، اما همچنان نوشتن در وبلاگ برایم مثل همان روز اول خوشایند است و تمامی حرف ها و درد دلهایم را هنوز در آبی می نویسم و بس. انگار بعد از مدتی دیگر، مهمان های خانه نوشته هایت برایت آشنا میشوند و می دانی که مخاطبین وبلاگت چه کسانی هستند و شاید برای همین راحت می توانی تمامی حرف های مگویت را در آن بنویسی و منتشر کنی.

چرا اسم خانه ام را گذاشته ام آبی؟

به خاطر عشق و علاقه ای که به فیلم «آبی» کیشلوفسکی داشته و دارم. فضای سرد و بی روح فیلم که دردی عظیم در پس آن پنهان شده است، برایم حکم همین جامعه ای را دارد که در آن زندگی می کنیم. مردمانی که شاید مثل ژولی شخصیت نخست فیلم با بازی ژولیت بینوش با چهره ای آرام و سنگی هر روز از کنار هم می گذرند اما نمیدانیم که پشت این چهره های بی اعتنا آتشفشانی از درد و رنج و خشم پنهان شده است. درد و رنجی که روزی تبدیل به فریاد خواهد شد.

من هم دوستان وبلاگ نویسم را به نوشتن از خانه نوشته هایشان دعوت می کنم:

1 نظرات:

ندای غرب (میثم منیعی) گفت...

وبلاگ خوابگرد پستی نوشته بود درباره تاریخ شخصی خوابگرد، البته من با این پست از طریق وبلاگ سوفیا آشنا شدم. در این پست خواسته شده که از تاریخ وبلاگ خودمون بنویسیم.
نمی دونم من اصلا حق دارم که پاسخ دهم به این پست یا خیر؟ چون پستهای وبلاگ من بیشتر برگرفته از وبلاگها و کتابها و مقالاتی ست که خوندم و می خونم چند پستی هم اگر نوشتم بعد حذفش کردم، برای اینکه دیدم مطلبی یا حرفی برای گفتن ندارم. به هرحال برگردیم به اصطلاح سر اصل مطلب و اینکه چگونه وبلاگی درست کردم، نمی گویم شروع به وبلاگ نویسی کردم زیرا خود را به همان دلیلی که گفته شد وبلاگ نویس نمی دونم.
تابستان 88 گمان کنم تیرماه بود، در آن روزهای پر التهاب به توصیه و راهنمایی برادرم وبسایتی درست کردم و بعد از چند روزی آن را رها کرده و در بلاگر، وبلاگی درست کردم که در اون مطالبی رو که خونده یا در دفترچه ای نوشته بودم یا مقالاتی از روزنامه ها بخصوص از روزنامه شرق رو که نگه داشته بودم، در اون نوشتم و در بهمن ماه 88 این وبلاگ رو درست کردم و از اون زمان تا امروز این وبلاگ رو دارم.
نام این وبلاگ، ندای غرب رو هم از روزنامه ای که پدربزرگم مؤسس و صاحب امتیازش بود، گرفته ام و حالا شده راهی برای ابراز علاقه و عشقی که به پدربزرگم دارم.
به نظرم هر وبلاگی بعد از مدتی راه خودش رو پیدا می کنه، گرچه ممکنه به مرور زمان و ناخودآگاه یا با برنامه این راه تغییر کنه، مثلا خود من بارها شروع به نوشتن کردم ولی ادامه ندادم و شاید همین نوشته سرآغازی باشه برای نوشتن و وبلاگ نویسی.

با سپاس فراوان از سرکار خانم دکتر فائزه رودی و جناب آقای سید رضا شکراللهی

میثم منیعی

ارسال یک نظر