این
روزها خیلی شلوغم. مدام در حال دویدن و مدام در حال انجام کارهای روزمره ای هستم
که هی تکرار میشند و هی تکرار میشند و انگار هیچ وقت تمومی هم ندارند. این شلوغی
خیلی هم بد نیست. اینکه انقدر فکرت مشغول
باشه که به گذران بیهوده زندگی و شتاب لحظاتی که قراره عمرت رو تشکیل بدند و بشند
کوله باری برای فردا فکر نکنی.
این
روزا حال و روزم مثل دونده ای شده که تو یه مسابقه ای شرکت کرده و داره یه نفس می
دوه اما رسیدن به خط پایان و اول شدن حتی ذره
ای هم براش اهمیت نداره. این روزا مثل دیوونه ها زیاد می خندم. مدام لبخند میزنم.
و مدام سرخوشانه دور باطل زندگی رو دور می زنم.
وضعیت
کمدی تراژیکی داره زندگی. و شاید بخش تراژیک تر اون این باشه که میبینی دیگران هم
حال و روز بهتری از تو ندارند. انگار همه یه جورایی مبتلا به زندگی شدیم و خلاص!
0 نظرات:
ارسال یک نظر