دیشب نمایش «ترانه های قدیمی» محمد رحمانیان رو دیدم. کلا
حال و هوا و خلاقیت رحمانیان رو در نمایش هاش دوست دارم. هنوز لذت و شیرینی و حال
و هوای خوبی که بعد از تماشای «عشقه» و «مانیفست چو» داشتم رو به خاطر دارم.
رحمانیان بلده چه طور تماشاچی خودش رو غافلگیر کنه و اون رو برای چند روز هم که
شده در حال و هوای کارهاش نگه داره.
ترانه های قدیمی از چند آیتم نمایشی کوتاه تشکیل شده که هر
آیتم با اجرای یه ترانه قدیمی از قصه بعدی جدا میشه. قصه ها و آدم هایی که در ظاهر
نامربوط و جدا از هم به نظر میاند اما با پیش رفتن داستان میبینی که این آدم ها
همه حلقه های یک زنجیرند و سرنوشت ها و زندگی هاشون به هم ربط داره. فصل مشترک قصه
تمام آدم های ترانه های قدیمی «تنهایی» ست. آدم هایی که تو زندگیشون همیشه حضور یه
دست گرم و یه همراه واقعی رو کم داشته و کم دارند. آدم هایی که از سراستیصال یا
مثل گلی دختر دستفروش مترو بعد از دروغ از آب دراومدن عشقی که بهش دل بسته، خودش
رو به زیر چرخ های مترو می ندازه تا بدیع مرد تنهایی که هرشب مست و پاتیل به دنبال
عشق مرده اش می گرده و هرشب سرقراری میره که میدونه قرار نیست به ملاقاتی ختم بشه.
مردی که از سر درموندگی می گه یکی بگه آخه چه طور این شبای تنهایی رو بدون مستی سر
کنم.
ترانه های قدیمی قطعن به درخشانی کارهای قبلی رحمانیان
نیست. نه سالن اجرای نمایش مناسبه و نه متن نمایش خیلی خاص و متفاوت. اما کار و
اجرا اونقدری خوب هست که بتونی دوساعت بی خیال همه چی بنشینی و قدم به قدم با آدم
های غمگین و تنها و مستأصل نمایش همراه شی و گه گاه ترانه های نوستالژیک که در طول
نمایش با صدای گرم علی زندوکیلی خونده میشه رو زمزمه کنی. مهتاب نصیرپور، علی عمرانی،
اشکان خطیبی و افشین هاشمی بازی خوبی دارند اما باز این علی سرابیه که با پوشیدن
لباس فرم کافه نادری و لهجه ارمنی اش تماشاگر را غافلگیر می کنه. علی سرابی یا همون
وارطان ِ قصه که از 55 مزیت شیر و مزخرف بودن اسپرسو و کاپوچینو می گه. از آدمایی که یک روزی مشتری کافه نادری بودند اما به جای
زندگی و زندگی کردن «مرگ» رو انتخاب کردند و هرکدوم به طریقی دست به خودکشی زده
اند. از صادق هدایت و غزاله علیزاده گرفته تا گلی دختر دست فروش مترو و در آخر میگه چه قدر حال من این روزا خوب نیست. چه قدر حال هممون این روزا خوب نیست.
ترانه های قدیمی قراره روایت بی ادعایی باشه از آدمایی که
در گذشته خود جا مونده اند و حالشون با یادآوری خاطرات گذشتشون انگار معنا پیدا می
کنه و آینده براشون فقط یه راه مبهمه که نمیدونند آخرش قراره به کجا ختم بشه.
1 نظرات:
خیلی زیبا بود.مرسی
ارسال یک نظر