دیشب میان
هیاهو و شنیدن صدای خنده های از ته دل مردمی که چندسالی بود که دیگر این طور نمی
خندیدند. و بذر امیدی که انگار دستی به سطح شهر پاشیده بود؛ بغضی مدام گلویم را می
فشرد و چشمانم با پرده اشکی که مدام میامد و سد می کرد راه تماشای مردمی که دوباره
ما شده بودند، تار می گشت.
دیشب باوجود
آنهمه جمعیتی که آمده بودند و جمعیتی که از هر طرف شهر دسته دسته می پیوستند به
خیل مردمی که به امید تغییر و اصلاح اوضاع دوباره دست به دست هم داده بودند؛ مدام
چهره و اسامی یارانی که سال هشتاد و هشت بودند اما در جشن پیروزی نود و دو نبودند و جایشان
خالی بود، بر ذهن و فکر و زبانم جاری می گشت. چه سهراب ها و نداهایی که این روزها
میهمان خاکند. چه آنها که پشت میله های زندان بهار آزادی را چشم انتظارند و چه
پرستو هایی که در غربت منتظرند تا با کوچ دسته جمعی دوباره به آسمان مام وطن
برگردند. دیشب فریادهای خفته چندساله مان را
فریاد کردم. بلند و رسا. رساتر از همیشه. نهال نورس امیدی که بذرش را چهارسال پیش
کاشته بودید، این روزها جوانه زده است. دیشب جای همگی تان سبز بود. سبز.
عکس از اینجا
0 نظرات:
ارسال یک نظر