بهار رو به خاطر این غیرقابل پیش بینی بودن هواش دوست دارم.
یه روز آفتابیه آفتابی و روز دیگه ابری با نم نم بارونی که یک دفعه تبدیل میشه به
رگبار. امروز آخرین روز از تعطیلات کشداره عیده و از فردا دوباره زندگی برمیگرده
به روال قبلیش. کار و کار و باز هم کار. دوباره شروع روزمره گی ها و روزهایی که
همه شکل همند و هرروز دوباره از نو تکرار میشند. فکر می کنم بعضی از روزها اگر
مثل امروز کمی متفاوتند تنها به خاطر تغییر فصل و نو شدن اونهاست و گرنه زندگی در
بهار با این آسمون گرفته و بارونی همونقدر ملال آور و تکراریه که در زمستون.
پی نوشت: بودن این پنجره و منظره ای که میشه از اون دید زد با سکوت
همیشگی که پشت اون حضور داره و گهگاه با صدای جاروکشیدن رفتگری یا قدم زدن رهگذری شکسته
میشه، از بهترین داشتنی های این روزهامه. اسم این پنجره رو گذاشتم پنجره ای
رو به زندگی. پنجره ای که با درخت های پشت سرش اومدن روزها و فصل های جدید رو به
هم گوشزد می کنه.
1 نظرات:
قرمزی دیوار و پرده یکبار دیگه ادمو یاد کریستوف کیشلوفسکی میبره با این تفاوت که بلاگ اپیزود اغازین و دیوار اپیزود پایانی
ارسال یک نظر