میدون هفت تیر توی تاکسی روی صندلی کنار راننده نشسته ام. راننده پیرمرد هفتاد هشتاد ساله ای ست با دست هایی آفتاب سوخته و چروکیده. توی ماشین هم کلاه پشمی اش رو از سر بر نداشته. تاکسی آروم به راه می افته. پیرمرد با دودست محکم فرمون ماشین رو چسبیده و آروم از کنار خیابون شروع به حرکت می کنه. با این که سر صبحه و معلومه تموم مسافرهای توی ماشین کارمندهایی هستند که تو این سرما و آلودگی هوا، صبح به این زودی از خونه هاشون زدند بیرون اما هیچ کس به سرعت کم پیرمرد اعتراض نمی کنه. انگار هیچ کس توی ماشین عجله ای برای رسیدن و شروع یه روز دیگه با روزمره گی های همیشگی اش رو نداره.
پیرمرد بدون مقدمه با
صدای گرفته گیر میده به سنگفرش پیاده رو ها و میگه: نیگا اینم حال و روز
شهرداریمونه. ور داشته کف پیاده روها رو سنگ کرده. یه بارون و برف بیاد آدما روش
لیز می خورند. کف پیاده رو باید آسفالت باشه. آسفالت کف کفش رو می چسبه. سی سال
توی برف و بارون دووم میاره. اما ته کفش یه ذره که تر باشه روی این سنگا سر می
خوره و با یه برف و بارون تموم این سنگا لق میشند و از جاشون در میاند.
نگاهی به پیاده رو و
آدمایی که روی سنگفرش خشک اون با عجله در حال گذشتن هستند می کنم. پیرمرد ادامه
میده: هیچ چیز مثل قبلش نیست. مهندسا هم دیگه عقل و شعور مهندسای قدیم رو ندارند.
همین طوری بدون فکر برای خودشون طرح و ایده میدند که مفت هم نمی ارزه.
ناخودآگاه با شنیدن تشبیه
مهندسای بی عقل لبخند میزنم. راننده که متوجه لبخندم شده می پرسه دروغ میگم خانم!
میگم: نه حاج آفا درست میگید این روزا برای هیچ کس دیگه عقل درست و حسابی نمونده
حتی مهندسا!
به نزدیکای شرکت که میرسم
از تاکسی پیاده میشم. از پیرمرد خداحافظی می کنم و اون هم با گفتن به سلامت بابا
جان. خدا پشت و پناهت، بدرقم می کنه.
راه میافتم به سمت شرکت و
آروم روی سنگفرش پیاده روهایی قدم میزارم که پیرمرد راننده نگران لیز خوردن آدمای پیاده، روی اون ها ست.
0 نظرات:
ارسال یک نظر