بانوی سیاه پوش


«ماهرخ به کی شوهر کرده؟»
به ماهرخ نگاه می کنم. کنار حوض پتو می شوید. چکمه های لاستیکی سیاهی پایش کرده و پتو را لگد می کند. هرکاری می کنم نمی توانم او را در لباس عروسی مجسم کنم. لباس سفید همیشه نگرانش می کند. عادت ندارد. هیچ کداممان عادت نداریم. سفید از رنگ های زندگی مان نیست. خانه پراست از قهوه ای و طوسی. زیرشلواری عبو و مسعود طوسی پررنگ اند و لحاف و تشک و متکاهامان سرمه ای و سبز و قرمز تند. گل و بته پرده ها قهوه ای است.
عزیز هم مثل من ماهرخ را ورانداز می کند. انگار اولین بار است که او را می بیند. لابد از خودش همان سوال بی جواب همیشگی را می پرسد؛ عبو چه چیز این دختر لاغر و بی کس و کار را پسندید. از شبی که خانه عبو آمد کز کرد گوشه اتاق و زار زد. عزیز فکر می کرد دلیل دارد. عبو اما زن ندیده و گیج بود.

رازی در کوچه ها/ فریبا وفی/ نشر مرکز

1 نظرات:

Ali Banijamali گفت...

عبو اما زن ندیده و گیج بود.

مثل عبو زیاد داریم ، خیلی زیاد :|

ارسال یک نظر