دیروز بعدازظهر به همراه دو تن از دوستانم به درکه رفته بودیم. طبق رویه مرسوم این روزها «گشت ارشاد و گشت امنیت» هم مدام درحال جولان دادن در آن منطقه بود. نیم ساعتی در یکی از قهوه خانه های درکه نشسته بودیم که خبر رسید پلیس امنیت که صاحب قهوه خانه از آن به نام «اماکن» یاد می کرد، در حال بازدید از قهوه خانه ها ست. قلیان های روی میزها جمع شد. حجاب ها میزان شد و اضطراب و سکوت بر فضای قهوه خانه و افرادی که در آن حضور داشتند، سایه افکند. افرادی که تنها جرمشان بیرون آمدن از خانه در بعداز ظهر یک روز گرم تابستانی بود. اما تأسف آورتر آنجا بود که صاحب قهوه خانه یکی از کارکنانش را فرستاد تا از ما محترمانه بخواهد که چون «مرد به همراه خود نداریم» و اماکنی ها گفته اند زنان تنها را در قهوه خانه ها راه ندهند، آنجا را ترک کنیم!!! بگذریم که وقتی چنددقیقه ای گذشت و گذر «اماکنی ها» به قهوه خانه ای که ما در آن نشسته بودیم، نیفتاد؛ صاحب قهوه خانه با عذرخواهی آمد و گفت که دیگر نیازی به رفتن از آنجا نیست.
این روزها، اصرار حکومت را به سمت طالبانیزه شدن مملکت آنهم با اینهمه شتاب نمی فهمم. خبر از تصمیمات پشت پرده و چرایی ِ این همه بگیر و ببند و ایجاد رعب و وحشت هم ندارم. اما چیزی که این روزها کاملن محسوس است، عزم جزم شده حاکمیت است برای بازگرداندن زنان به خانه هایشان و تحمیل کردن نقش هایی که همواره در کنار یک مرد و با حضور یک مرد، تعریف می شود و معنا پیدا می کند. زنانی همانند زنانی که در نقاشی های موسوم به «نقاشی های قهوه خانه ای» به تصویر کشیده شده اند. زنانی که بودنشان با بودن مردان توجیه می یابد. مردانی که قلیان می کشند و زنانی که اغلب غایبند و اگر هم نقش و نگاری از آنها به جای مانده باشد، زنانی هستند که برای مردان تکیه زده بر مخده هایشان چای قند پهلو میگذارند. زنانی حاشیه نشین که همواره حضوری سوگلی وار داشته اند برای مردان حکمران بر بطن قاب هایی که بودن زنان با حضور آنها توجیه می یافت.
*برگرفته از عنوان فیلم «زنان بدون مردان» شیرین نشاط
3 نظرات:
در مورد علت این موضوع جواب بسیار ساده ای هست، اونم تلاش برای درگیر کردن مردم با روزمرگی زندگی در بالاترین سطح هستش، تصور کنید اوج خواسته قشر جوان برچیده شدن گشت ارشاد و آزادی نسبی در ارتباط با غیر همجنس باشه، دیگه کسی به فکر آزادی عقیده، جلوگیری از فساد اجتماعی و چه و چه نمی افته، و خواسته ها در ابتدایی ترین سطحشون باقی می مونن
روزی روزگاری در یک شهر دور افتاده مردمی در زیر سایه فقر و بدبختی تمام زندگی میکردند .
با اینکه شهر در منطقه ای خوش آب و هوا و با بیشترین منابع طبیعی و زمین های کشاورزی و معادن طلا و جواهرات قرار داشت ، ولی مردم بیچاره به زور شکم خود را سیر نگاه میداشتند .
تا اینکه یک روز ، یکی از اهالی که کمی تیزبین و باهوش بود با خودش فکر کرد ، ما که در سرزمینی با این همه نعمت های فراوان داریم زندگی میکنیم ، چرا تا به این حد فقیر و بیچاره هستیم ؟
برای یافتن جوابش فکر ها کرد و تمام گزینه های موجود را بررسی کرد و سر انجام متوجه شد که حاکم ظالم آن سرزمین تمام آنچه حق مردم است را برای خود بر میدارد و در حقیقت مال آنها را میدزدد .
این شخص تصمیم گرفت که این خبر رو به مردم بده و سایه ظلم و دزدی حاکم رو از سر مرد کم کنه ، مردم بعد از فهمیدن این واقعیت دست به شورش زدند و تصمیم داشتند تا حاکم را پایین بکشند .
حاکم که این وضع را دید ، با وزیر مکار خود مشورتی کرد ، که آیا بهتر نیست آن جوانی که این خبر را به مردم داده سر به نیست کنیم ؟
وزیر پاسخ داد : قربانت گردم اگر هم این کار را بکنیم ، دیگر خیلی دیر است و فایده ای ندارد . بهتر است مردم را مشغول داستان دیگری بکنیم تا حواسشان از دزدی ما پرت شود .
حاکم گفت : چگونه این کار را بکنیم ؟
وزیر در جواب گفت : قربان در یک اعلامیه رسمی ، گوزیدن را ممنوع اعلام کنید و برای متخلفین هم جرایمی را مشخص کنید .
حاکم با تعجب پرسید : خوب این چه سودی به حال ما دارد ؟
وزیر در پاسخ حاکم گفت : قربان شما به من اطمینان کنید و اگر آنچه میخواستید برآورده نشد ، من را مجازات کنید .
در طی این گفتمان حاکم در رابطه با ممنوعیت گوزیدن متنی آماده کرد و آن را به مردم ابلاغ کرد و اختیار تام هم به وزیر داد تا با متخلفین برخورد کند .
وزیر هم تا جایی که میتوانست سخت میگرفت ، اگر کسی در اماکن عمومی شهر خود را خالی میکرد ، گردن زده میشد و اگر در منزل و یا جاهای خصوصی بود تا سرحد مرگ شلاق میخورد و اگر سن و سالش کم بود جریمه نقدی میشد و یا زندانی میشد ، همچنین وزیر برای کسانی که تخلف دیگران را گزارش میکردند جوایزی در نظر گرفته بود .
چندی نگذشت که مردم در خفا و یواشکی خود را خالی میکردند ، کم کم این در خفا گوزیدن تبدیل شد به نوعی اعتراض مردمی و در مجالس میان روشنفکران شهر و مردم عادی همه میگوزیدند و به ریش حاکم میخندیدند که ما گوزیدیم و او نفهمید .
اما در کاخ خبر دیگری بود ، حاکم و وزیر به ریش مردم میخندیدند که چگونه آنها را در کثافت کاری خود غرق کرده اند و برای همدیگر میگوزند و همه چیز را فراموش کرده اند و از دزدی اموالشان توسط حاکم و وزیر غافلند .
امیدوارم که مردم کشور ما ، با این ترفند حاکمیت به خوبی کنار بیایند و به سرنوشت مردمان آن شهر گرفتار نشوند .
فکر می کنم بعد خوندن چنین متنی باید از روی نظر اولم که بیشتر احساسی و سرشار از تاسف هست بپرم و یکراست برم سراغ نظر مرتبه ی دوم
چنین مسئله ای البته که یک بحث جامعه شناختی میخواد
هم درونی و هم بیرونی... فکر می کنم نمیشه بدون در نظر گرفتن عوامل درونی تنها به فشار بیرونی اکتفا کرد و بعد چیزی رو تحلیل کرد.
اما چیزی که هست خوش بینی فزاینده ای هست مبنی بر اینکه حضور زنان جامعه ی ما در اجتماع به اندازه ای نهادینه شده که حالا حالاها چنین فشارهایی از بیرون نتونه خیلی عمیق رخنه بکنه توی این باور جمعی
ارسال یک نظر