پنجره اتاق باز است. «سال های سگی» یوسا
به دست تکیه بر لبه تخت زده ای. مرد دوره گردی آواز سوزناکی می خواند و آرام آرام
از زیر پنجر های نیمه باز می گذرد. کتاب را نصفه نیمه می بندی و گوش می سپاری به
آواز نامفهموم مرد که سکوت ِ کشدار ظهر جمعه را پاره کرده است. مامان و بابا
از بهشت زهرا برگشته اند. از کنار اتاق که میگذرد، می بینی چشمان مامان هنوز سرخ
است ازبغض هایی که این روزها با هر تلنگری میشکنند . بابا روبروی پنجره، سیگار به
دست به دور دستها خیره مانده است. مرد دوره گرد، همچنان سوزناک می خواند و میگذرد. مرد پک محکمی به سیگار میزند. رد قطرات اشک بر گونه هایش جای می اندازد.
۴ ماه قبل
0 نظرات:
ارسال یک نظر