محمد قبادلو اعدام شد. جوان بیست و سه سالهای که سحرگاه امروز را ندید. راستش من خیلی وقت است امیدم را برای دیدن روزی که جمهوری اسلامی نباشد از دست دادهام. واقعیت این است که زور مردمی که دستشان خالی است به حکومتی که تا دندان مسلح است و صبحش با اعدام بیگناهان شروع و شبش با کشتن بیپناهان تمام میشود، نمیرسد. این مردم سالهاست و به اشکال مختلف هزینه دادهاند. تاریخ چهل و پنج ساله حکومت سیاه جمهوری اسلامی پر است از نامهای کشتهشدگانی چون #محمد_قبادلو. جوانانی که در بیپناه ترین شکل ممکن خونشان به زمین ریخته میشود. ناامیدم و زورم به اینهمه غم که هرروز صبح بیخ گلویم را میفشارد نمیرسد.
دیگری سازی
برای دکتر از اضطراب و حال بدم گفتم. اینکه بیدلیل به گریه میافتم و تپش قلب امانم را بریده است. از بالا و پایین شدم حالم و اینکه احساس میکنم به ته خط رسیدهام. افسردگی نزدیکتر از آنچیزی است که تصور میکنیم. دکتر برایم سرترالین تجویز کرد. قرص ضد افسردگی. هفته اول یک قرص. هفته دوم دو کپسول و هفته سوم سه تا. دکتر گفت این کپسول به تدریج سطح سروتونین در بدنت را که پایین آماده است بالا و بالاتر میاورد و میتوانی دوباره به زندگی معمولی باز گردی. اولین کپسول را بلعیدم. دوست دارم ذهن و بدنم کمی قرار بگیرند.
امروز فهمیدم مراجعه به روانشناس و شرکت در جلسات تراپی اینجا تحت پوشش بیمه نیست. یعنی حتی در کشورهای امریکای شمالی با اینهمه ادعا که افسردگی بین مردمانش موج میزند هم تراپی کالایی شیک و غیرضروری به حساب میاید که دولت قرار نیست برایش پولی پرداخت کند!
صبح را با خبر حمله موشکی پاکستان به ایران شروع کردم. کشته شدن چندین کودک بلوچ که حکومت ایران از آنها به عنوان اتباع خارجی یاد کرده است. گویی برای وجدان بیدار انسانهایی که هنوز کمی انسانیت برایشان مانده است فرقی میکند آن کودک، آن فرد غیرنظامی که در آتش جنگ کشته میشود به کدام مرز و جغرافیا وابسته است.
اضطراب دوباره برگشته است کپسول سرترالین را با حجم زیادی آب فرو میدهم.
بیچارگان
بیچارگان، کمدیای سیاه با بازی درخشان اما استون. سیر رهایی فکری و جنسی یک زن از بایدها و نبایدهایی که در زندگی قبلیاش به آنها تن داده است. زنی جوان که در دوره ویکتوریا دست به خودکشی زده است پس از نجات پیدا کردن اینبار در قالب زن دیگری، زندگی را به شکل کاملا متفاوتی تجربه میکند. زندگیای که برای بسیاری از مردان دور و اطراف بکا غیرقابل تحمل است اما بکا از زنی که به آن تبدیل شده است رضایت دارد و میگوید شادی و احساس رضایت را در قالب این زن رها پیدا کرده است.
در باب اهمیت ویتامینها
از دیشب برف میبارد. شهر سفید پوش شده است و هواشناسی درخصوص سردترین روزهای سال، در روزهای آتی هشدار میدهد. دیروز دکتر خانوادهام که اینجا فمیلی داکتر صدایش میکنند از طریق منشیاش پیام داد که بخاطر نتیجه آزمایش خونم باید به مطبش بروم. فردا ساعت دوازده. سه ماه پیش در چکاپ سالیانه متوجه شدم که بدنم ویتامین ب ۱۲ را جذب نمیکند. خانم دکتر گفت اگر تا سه ماه و با خوردن قرص مشکل حل نشد باید تزریق ویتامین را شروع کنی. در این دوسال به اهمیت ویتامینها پی بردهام. مثلا اینکه اینجا به دلیل کمبود نور خورشید خوردن ویتامین دی از نون شب هم واجب تر است. و حالا گویا باید تزریق ویتامین ب ۱۲ را هم به عنوان بخشی از زندگیام بپذیرم.
دوست دارم در مورد مواجهام به عنوان یک زن با سیستم درمان فشل اینجا حتما بنویسم. از مشکلی که یک سال با آن دست به گریبان هستم و به دلیل سختی دسترسی به دکتر متخصص بخصوص دکتر زنان تا امروز نتوانستهام درمانی برای آن پیدا کنم.
آزادی
صبح با خبر آزاد شدن الهه و نیلوفر شروع شد. نیلوفر حامدی و الهه محمدی با قرار وثیقه ده میلیارد تومانی به طور موقت ازاد شدند. عکسها و فیلمها را هی نگاه میکنم و خودم را تصور میکنم که در آغوش کشیدمشان. اما حقیقت تلخ این است که من این سوی دنیا نشستهام و حتی نمیتوانم از شادی آزادی دوستانم سهمی داشته باشم.
دوستان زیادی را پشت میلههای زندان دارم و دوستان زیادی را منتظر رسیدن زمان دادگاه و گرفتن حکمشان و رفتن به پشت میلههای زندان. دیگر حساب روزهایی که با خواندن خبر بازداشت یا خبر آزادی دوستانم در تنهایی اشک ریختهام از دستم در رفته است. وقتی دوری غم و شادی خبرهایی که میشنوی هزاربار بیشتر و بیشتر میشود انگار.
نیلوفر و الهه عزیزم آزادیتان مبارک...
آدمهای معمولی
دیشب اولین برف زمستانی جدی در اینجا بارید. امسال زمستان سرسختی دو سال قبل را ندارد. برای منی که عاشق آفتاب و گرما هستم عادت کردن به سرزمینی که بیشتر ماههای سال زمینش پوشیده از برف است و آسمانش پوشیده از ابر آسان نیست. اما خوبی آدمیزاد این است که به سختترین شرایط عادت میکند و برای من هم زمستان اینجا دیگر هیولای بیشاخ و دم دوسال قبل نیست.
دوسال گذشته است و من هنوز نتوانستهام حتی یک کار معمولی در زمینه کاری خودم پیدا کنم و همین هر روز اضطرابم را بیشتر و بیشتر میکند. دوباره پناه بردهام به پوکساید و قرصهای آرامبخش. تمرکزم را از دست دادهام و اشتباهاتم به سطح عجیب و غریبی رسیده است و همین اعتماد به نفسم را هر روز کمتر و کمتر میکند. برای منی که شاید مهمترین نقطه قوت زندگیام در ایران داشتن شغلی خوب بود، برگشتن به نقطه صفر سختترین بخشی است که باید به آن خو بگیرم.
دیشب سریال Normal People را دیدم. گیر افتادن در رابطه عاطفیای که میدانی قرار نیست حالت را خوب کند اما نمیتوانی از آن دل بکنی و به حداقلها در آن قناعت کردهای. رابطهای آشنا برای بسیاری از ما که در دنیای مدرن امروز زندگی میکنیم.
شروعی دوباره
دوسال از مهاجرتم به کانادا گذشته است. از آن روز که همه چیز و اکثر آدمهای امنم را پشت سر گذاشتم و به این خاک پناه اوردم. دوسال که بالا پایین زیادی داشت و من را تبدیل به آدم جدیدی کرد. نوشتن برای من همیشه شکلی از تراپی را داشته است. از وقتی یادم میاید در لحظات سخت به نوشتن پناه بردهام.
تصمیم گرفتم نوشتن را دوباره شروع کنم. در این خانه که خیلی وقت است خاک میخورد و به آن سر نزدهام. دوست دارم از روزمرگیهایم به عنوان یک زن مهاجر در این خاک بنویسم. از دغدغههایم. از تنهاییهایم. جایی که میدانم خواننده زیادی نخواهد داشت و بیشتر شکل دفترچه خاطرات را برایم خواهد داشت.