دوازده سال پیش بود که اولین بار همدیگر را دیدیم. زمستان بود و برف تمام خیابانهای شهر را سفیدپوش کرده بود. به قول تو دانشگاه مان ته دنیا بود. دربند ته ته خیابان. گوشه سلف دانشگاه کنار پنجره با استکان چایی در دست و خیره به خیابانی که تا چشم کار می کرد برف بود و سفیدی، نشسته بودم. هیچ جنبده ای را در خیابان نمیشد دید. فقط رد ِ پای محوی از رهگذران برروی برف جا مانده بود. زمستان ها ماتم میگرفتیم برای آنهمه سرما و قندیل هایی که سر در کلاس ها بسته شده بود. اما از حق که نگذریم بهار و پائیز دانشگاه برای خودش عالمی داشت. صدای آواز پرندگان، شرشر آب و خنکا و سکوت همیشگی آن که وسوسه ای بود برای دانشجویان سر به هوایی مثل من و تو که کلاس ها را به قول تو بپیچانیم و به قلب کوه بزنیم. به خود که می آمدیم روی یکی از تخت های دربند ولو شده بودیم. می گفتی زندگی یعنی همین دلخوشی های ذره ذره. که شاید فردا همین دلخوشی های ذره ذره را هم نداشته باشیم. این را میگفتی و خیره میشدی به نقطه ای دور، دور دور.
گوشه سلف و کنار پنجره نشسته بودم که از آن همه میز خالی، همین میز کنار پنجره را انتخاب کردی. کوله ات را روی صندلی روبرویی ام انداختی و پرسیدی که می توانی اینجا بنشینی یا نه. قبل از آنکه منتظر جواب بمانی. روبرویم نشستی.لبخندی زدی و من هم لابد از سر ادب لبخند متقابلی را تحویلت دادم. بی اعتنا به حضور تو و درحالیکه لجم گرفته بود از اینکه خلوتم را به هم زده ای، چشم به خیابان دوختم. چند دقیقه ای تو هم خیره ماندی بر آن همه سفیدی. گفتی کاش دنیایمان همیشه همینقدر آرام بود! نگاهت کردم. خیره مانده بودی به نقطه ای دور، دور دور. پنج شش سالی بزرگ تر از من بودی. دختری سبزه رو و درشت اندام. با چشمانی سیاه سیاه. دستت را به سویم دراز کردی و اسم کوچکت را گفتی. همین آشنائی تصادفی، شروعی شد بر دوستی چندین و چندساله مان.
با لهجه شیرین جنوبی ات از زادگاهت گفتی. جایی که زبان مردمش عربی ست و خیلی از ساکنان شهر از جمله پدربزرگ و مادربزرگت هیچ وقت فارسی حرف زدن را یاد نگرفته اند.
بعدها بیشتر از شهر زادگاهت و زنان به قول تو محبوس شده در آن حرف زدی. این که زن در شهرت تعریف ساده ای دارد. زن باید زود ازدواج کند. خوب شوهرداری بداند و خوب بچه هایش را بزرگ کند. میگفتی زن در شهر کوچکت یعنی مادربزرگ، یعنی مادر، یعنی عمه و خاله هایت. دختران کوچک شهر از همان تولد " زن" بودن، " زن خوب" بودن را یاد می گیرند. می گفتی مادربزگت وقتی دفتر˚ کتاب ها و علاقه ات به درس خواندن را می دیده، مدام زیرگوشت میخوانده است که از قدیم گفته اند بخت دختر به مادرش میرود. می گفتی تو اما آمده ای تا زندگیت مثل مادر و مادربزرگت نباشد. اینکه با هزار بدبختی و یک سال پشت کنکور ماندن و تهدیدهای پدرت انقدر درس خواندی و در کتاب های مدرسه ات غرق شدی تا بتوانی خود را به پایتخت برسانی. آن موقع سال آخر کارشناسی بودی و باز برای فرار از برگشت به آن شهر کوچک، خودت را در جزوه و کتاب های دانشگاه غرق کرده بودی. آنقدر خواندی و خواندی تا در پایتخت که حکم کلید آزادیت را داشت کارشناسی ارشد را هم شروع کردی. میگفتی پدرت دست بردار نیست. مدام از این خانه به آن خانه، خانه به دوش بودی. کدام صاحبخانه بود که آنهمه تهدید و توهین های پدرت را تحمل کند و دم نزند.
چند سالی گذشت. فوق لیسانست را گرفتی و مشغول به کار شدی. دیگر سی ساله شده بودی. یک دختر سی ساله مجرد که از شهری دور آمده بود تا زندگی جدیدی برای خود بسازد. پدرت اما برای برگرداندن تو دست به هر کاری میزد. می گفتی یک روز بی خبر سر و کله اش در محل کارت پیدا شده و قیامتی به پا کرده است. میگفتی آب شده ای از نگاه وحشت زده و بهت زده همکارانت. خیلی طول نکشید تا آقای مدیر عذر این وصله ناجور در شرکتش را خواست و گفت که حال و حوصله دردسر اضافی را ندارد. بی کار شدی و هر روز شکننده تر از دیروز.
یک روز ناغافل آمدی و گفتی که می خواهی ازدواج کنی. صدایت خوشحال نبود و بعد اینهمه سال معنای لرزش صدای نامطمئنت را می شناختم. برای خلاص شدن از سایه مردانه پدری که زندگیت را مدام تیره ساخته بود به مرد دیگری دلبسته بودی. مردی که دنیایش با دنیای کوچک و زیبایی که برای خودت ساخته بودی فرسنگ ها فاصله داشت. ازدواج که کردی خیلی نگذشت که دعواهایتان بالا گرفت. و کارتان حتی به زد و خورد هم رسید. نمی خواستی قبول کنی که اشتباه کرده ای. نمی خواستی باور کنی که دنیایی که خود را در آن محبوس کرده ای هزار بار بدتر از برگشتن به آن شهر کوچک و به قول تو آخر دنیا بود. با چنگ و دندان خود را به زندگی ای وصل کرده بودی که بنایش را روی آب ساخته بودی. می گفتی مادرت گفته است آمدن یک بچه می تواند زندگی ات را زیر و رو کند. عوض شده بودی انگار. این زن افسرده و مضطرب کجا و آن دختر سرحال و پراعتماد به نفس آن روزها کجا!! حال و روز غریقی را پیدا کرده بودی که از وحشت غرق شدن مدام دست و پا میزند غافل ازاینکه با هربار دست و پا زدن بیشتر فرو می رود. بچه که به دنیا آمد زندگی ات هزاربار بدتر از قبل بود. تنها تفاوتش حضور دخترکی معصوم در جنگ و دعواهایتان بود. دخترکی که می گویی این روزها از شنیدن هر صدای بلند آدم بزرگهای اطرافش بی اختیار به لرزه می افتد و از وحشت فریاد میکشد.
راست میگفتی دنیایمان همیشه به آرامی و زیبایی آن روزها نماند. فاصله ها بیشتر شد و ندیدمت و ندیدمت تا آن روز که در خیابان و از میان آنهمه آدم هایی که با عجله از کنار هم میگذشتند با شنیدن صدایت میخکوب شدم. زنی با دخترکی چهارپنج ساله و شکمی برآمده که نشان از کودکی درراه بود، آرام و خسته از سنگینی باری که با خود می کشید از کنارم گذشت. صدایت کردم. دخترک سبزه رو و سیاه چشم آن روزها حالا زنی بود با ابروهای در آمده و ریشه موهای رنگ نشده ای که رگه های سفیدی را میشد در آن دید. لبخند زدی و لابد من هم با تمام بغضی که در گلو داشتم، لبخندی تحویلت دادم. دستت را به سمتم دراز کردی. خیره ماندم در چشمان سیاهی که هنوز براقی و درخشندگی گذشته ها را داشت. شبیه مادرت شده بودی.بعد خداحافظی و دورشدن ات آرام گفتم. نمیدانم شنیدی یا نه!