پنج شش سال پیش بود که اولین بار شروع به وبلاگ نویسی کردم. تاریخ دقیقش را به خاطر ندارم شاید برای اینکه وبلاگ نویسی در آن زمان برایم حکم یک سرگرمی و تفریح داشت. مثل نوشتن در دفتر خاطرات وقتی سَر ِ کیفی. نوشتن جملات زیبا و پرامید با خط درشت با کلی بُته جقه که با خودکار و مدادهای رنگی در گوشه و کنار صفحات آن کشیده ای. نوشتن برایم یک تفریح دوست داشتنی بود. نوشتن از سینما و تئاتر، دنیای عجیبی که ساعتها می توانست من را مسحور خودش کند و ساعتها می توانستم از آن بنویسم و بنویسم. اما خیلی نگذشت که آن صفحات رنگی تبدیل شدند به صفحات خاکستری که مدام سیاه و سیاه تر میشدند. رنگ و بوی خبرها تغییر کرد. دیگر خبری از آن فیلم ها و سینمای دوست داشتنی نبود. نمیدانم گذر زمان از من آدم جدیدی ساخت یا زندگی جدی تر از آنی شد که تصور داشتم. دخترک معترض درونم که سالها پشت دخترک آرام بیرونی مخفی شده بود یکباره از بین سطر سطر نوشته هایم قدعلم کرد. تمامی حرفهای مگوی در جامعه ای که " حرف زدن ممنوع" رسم غالب آن بود شد کلمه کلمه نوشته هایم در دنیای مجازی. نوشته هایی که مدام سیاه تر میشدند و دخترکی که مدام غرغرو تر از روز قبل بود. این نوشته پاسخی ست به دوست نازنینی که گلایه کرده است که چرا مثل گذشته ها نمی نویسم. دوستی که من و نوشته هایم را از همان صفحات رنگی می شناسد. راستش خودم هم از این دخترک غرغرو خسته شده ام. آرشیو وبلاگم پر شده است از پیش نوشته هایی که دکمه انتشار را برای آنها نخواهم زد. حال و روز آدم نحیفی را پیدا کرده ام که پرت شده است به رینگ مسابقه ای که نه قواعد آن را بلد است نه اساساً توان شرکت در این مبارزه نابرابر را دارد.
پی نوشت: امروز صبح موقع انتشار این پست منتظر شنیدن یک خبر بد بودم و می خواستم کلی بد و بیراه اضافه هم قاطی این نوشته کنم که خدا را صد هزار مرتبه شکر فعلاً همه چیر متوقف شده است.