وسط تابستون بود و جلوی در شرکت، تا چشم کار میکرد برف روی
زمین نشسته بود.
از خواب پریدم و تا صبح چشم دوختم به سقف اتاق. صبح به بچههای
شرکت گفتم خواب بدی برای شرکت دیدم. اتفاق بدی میفته. بچهها گفتند نه ایشالله که چیزی نیست.
به هفته نکشید که مهندس رحمانی ناغافل مُرد و شرکت در بهت فرو رفت. مگه میشه اینطور
یکدفعهای و بیخبر؟... برای من اما بیخبر و ناغافل نبود. برف تابستون تو خواب
برای من نشونه یه اتفاق بد در عالم بیرونی بوده.
نمیدونم به رویای صادقه اعتقاد دارید یا نه؟ من
رویای صادقه زیاد دیدم و زیاد میبینم. ذهنم یه وقتهایی انگار مدام بهم آلارم میده
و یه سری علائم و نشونه از اتفاقهایی که قرارِ بیفته رو به صورت خواب میبینم. انگار
می خواد بگه هی فلانی آماده باش.
حالا یکی دو روزه
دوباره با حال بد و دیدن خوابهایی که نشونه خوبی نیست صبحها بیدار میشم. خیره به
سقف اتاق میمونم. نفس عمیق میکشم و آرزو میکنم کاش ذهن
آدم یه دکمه آف داشت و زمانهایی که دلت میخواست می تونستی برای فرار از این
اضطراب و دلشوره مداوم خاموشش کنی و از کار بندازی اش.
0 نظرات:
ارسال یک نظر