اهل جنگیدن نیستم. نمیدونم شاید هم تمام توان
جنگیدنم رو در گذشتهای که سن و سال زیادی هم نداشتم گذاشتم و امروز دیگه حوصلهی
جنگیدن برای زندگی خودم رو ندارم. به قول نیلوفر وارونگی از وقتی یادم میاد مسئول
کسی یا چیزی بودم. اینکه وقتی احساس میکنم کنترل زندگیم رو دارم از دست میدم یا
برای کنترل شرایط نیاز دارم وقت و انرژی بیشتری بذارم به جای جنگیدن ترجیح میدم
دست هام رو به نشانه تسلیم بالا ببرم و یه جوری بی سر و صدا میدون جنگ رو ترک کنم.
و به قول معروف برم در افقهای دور گم بشم.
این روزا دوباره همون احساس یأس و استیصال رو دارم و دوباره
وسوسه رفتن و دل کندن از این خاک تمام فکر و ذهنم رو به خودش مشغول کرده. دلم می
خواد برم یه جای دور . یه جایی که هیچ تعلق خاطری بهش نداشته باشم. با هیچ ساختمون
و هیچ سینما و هیچ سالن تئاتریاش خاطره نداشته باشم. جای جای شهرش برام غریبه
و ناآشنا باشه و بتونم پشت میز کافهای در
گوشهای از شهر بشینم و به غریبههایی که با شتاب از جلوم رد میشند بی تفاوت نگاه
کنم و پشت سر بگذارمشون.
0 نظرات:
ارسال یک نظر