وقتی بچه ای تصوری که از مرگ داری یه اتفاق دوره. اتفاقی که
تو عالم بچگی فکر می کنی قرار نیست حالا حالاها تجربه اش کنی. هرچه قدر که بزرگتر
میشی و سن و سالت بیشتر میشه انگار مرگ هم قدم به قدم بهت نزدیک تر میشه. مُردن
آدمای زیادی رو می بینی. مرگ آدمایی که شاهد چگونگی گذران بخشی از زندگیشون هم بودی.
تلاش هاشون. رنج ها و سختی هایی که کشیدند. آرزوهایی که داشتند. و اینکه یکدفعه همه چی تموم میشه و اون آدما با تمام
آرزوها و حسرت هایی که داشتند برای همیشه می رند که می رند.
هفت سال پیش بود که با هزار امید و آرزو پیشنهاد مشارکت از
طرف یه سری جوون کم تجربه که سرمایه چندانی هم نداشتند به مهندس داده شد. مهندس هم
با تمام مشغله و آینده مبهمی که شروع این کار داشت اون رو قبول کرد و یکی از اتاق
های شرکتش شد جایی که شرکت تازه تاسیس قرار بود در اون متولد بشه. سال های اول در
اوج تحریم ها و مشکلات اقتصادی که وجود داشت و با تمام زیان هایی که اجتناب ناپذیر
بود شرکت مثل بچه ای که تازه راه رفتن یاد
گرفته با حمایت های مالی و معنوی مهندس به فعالیت خودش ادامه داد و سال به سال رشد
کرد تا اینکه ظرف دوسه سال گذشته اون بچه ی تازه متولد شده تبدیل شد به شرکتی سود
ده که به قول مهندس به دوران بلوغ خودش رسیده. از طرف دیگه کارای دیگه مهندس هم به
بار نشسته بود. پروژه هایی که چندین سال روشون کار کرده بود همه به ثمر نشسته بودند
و مهندس در آستانه هفتاد سالگی به قول خودش تصمیم داشت که دیگه یه چند صباحی رو
راحت و بدون دغدغه زندگی کنه. ماشینی که دوست داشت رو خریده بود. یه خونه تو
طالقان وسط یه باغ بزرگ ساخته بود با کلی دار و درخت. با چه ذوقی از گل و گیاه های
تازه ای که تو باغ کاشته بود حرف میزد و فیلم هایی که از خونه ای که همیشه آرزوی
داشتنشون رو در شهر مادریش داشت رو بهمون نشون میداد. یاد روزی میوفتم که برای
شنیدن صدای بلبل های دم صبح، هی فیلمی که گرفته بود رو عقب و جلو می کرد و ازم می پرسید:
شنیدنی صداشون رو؟ چه کیفی داره آدم صبح با این صداها از خواب بیدار شه. برای خونه
دوبلکس طالقان که چندتا پله هم بیشتر نداشت آسانسور گذاشته بود برای روزایی که به
قول خودش دیگه از دست و پا افتاده و رمقی نداره برای بالا رفتن از پله ها!
حدود ساعت دو و نیم امروز بود که خبر دادند مهندس مُرده. به
همین راحتی. با تمام آرزو و حسرت هایی که مرگ امان نداد تا حتی برای یک دوره کوتاه
هم تجربه شون کنه. به دم بیمارستان که
رسیدیم. دختر مهندس با دیدنمون بغضش ترکید و گریه کنان و در حالیکه سرش رو رو شونم
گذاشته بود فقط می گفت بابام رفت. بابام رفت.
چند روز پیش بود که
دوستی می گفت زندگی چیزی جز رنج کشیدن نیست. و من به تمام رنج ها و حسرت های مهندس
فکر می کنم. به خونه طالقان. به گل ها و گیاه هایی که هرسال قراره از نو دوباره
سبز بشند. به بلبل هایی که قراره هر صبح آواز بخونند و به شرکتی که قراره بدون
حضور مهندس به راه خودش ادامه بده... به آخر قصه ای فکر می کنم که تلخ تر از این نمی شد
نوشتنش.
(بیست و چهارم مرداد هزار و سیصد و نود چهار)
0 نظرات:
ارسال یک نظر