قبلا کتابش رو خونده بودم اما یکی دو روز پیش فرصتی پیش اومد و تونستم فیلم Never
Let Me Go رو ببینم. فیلمی که براساس کتابی با همین
عنوان از کازئو ایشی گورو ساخته شده. جدا از بحث جبری که ما انسان ها در زندگی
باهاش مواجه هستیم و در این کتاب به خوبی این نبود حق انتخاب در زندگی به تصویر
کشیده شده اما به نظرم «هرگز رهایم مکن» چالش همیشگی بشر با پیشرفت علم و رابطه اش
با اخلاقیات رو خیلی هوشمندانه نشون میده. اینکه ما انسان ها تا کجا میتونیم از
دستاوردهای علمی که هرروز هم داره ابعاد تازه ای پیدا می کنه، استفاده کنیم و
اخلاق و اصول انسانی کجای این معادلات پیچیده قرار میگیرند؟
چند روز پیش بود که خبری منتشر شد مبنی بر «سهم
روانشناسان آمریکایی در شکنجه گری». براساس گزارش منتشر شده، تعدادی از روانشناسان
مطرح آمریکایی نه تنها در ابداع روش های شکنجه در پروژه «مقابله با تروریسم» زمان
بوش مشارکت داشته اند بلکه زمان اجرای این شکنجه ها هم حضور داشتند و این شکنجه ها
تحت نظارت ابداع کننده هاشون انجام میشده. شکنجه های ابداع شده از این نظریه
«علمی» پیروی می کردند که ما آدما در زمان غلبه ترس شدید، توانایی کنترل بر خویش
رو از دست میدیم و به هر گناه نکرده ای هم اعتراف می کنیم. نمیشه منکر شد که این به کارگیری
روش های علمی غیرانسانی (براساس اصول اخلاقی پذیرفته شده در شرایط عادی) برای رسیدن
به اهداف انسانی (باز هم بر اساس همون اصول اخلاقی مثلا نجات جان انسان های دیگه
در شرایط اضطراری) فقط مختص به آمریکا و انجمن روانشناسان آمریکا نیست و میشه
به راحتی تعمیمش داد به همه حکومت ها و حتی به تک تک ما آدم ها.
«هرگز رهایم مکن» مدرسه ای رو به تصویر می کشه که در اون بچه هایی که به صورت کلونی
و برای اهدای عضو شبیه سازی شده اند، نگهداری می شوند. بچه هایی که با تمام
احساسات انسانی که دارند از همون بچگی سرنوشت گریزناپذیر خودشون رو پذیرفته اند: اینکه برای نجات جان آدم هایی که
خارج از «هیلشم» زندگی می کنند، اونقدر باید عضو اهدا کنند تا نهایتا زیر یکی از این جراحی های
اهدای عضو بمیرند. سکانسی از فیلم هست جایی که کتی و تومی که فکر می کنند می تونند
با قدرت عشق، مرگشون رو به تعویق بیندازند، واقعیت تلخی رو از زبون مدیر مدرسه ای
که در آن پرورش پیدا کردند می شنوند: با
وجود برگزاری نمایشگاه نقاشی این بچه ها برای مردم عادی و نشون دادن اینکه این بچه
ها هم انسانهای دارای احساسی هستند که باید حق زندگی داشته باشند. اما افرادی که
نیاز به دریافت اعضای بدن داشته اند براشون
زنده بودن و مردن این بچه ها فرقی نمی کرده و تنها به نجات خودشون فکر می کردند.
و این همون سوال بی جوابی هست که کتی آخر فیلم می پرسه. کتی که روت و تومی رو
برای همیشه از دست داده و خودش هم برای اهدای اعضایی که نهایتا به مرگش منجر خواهد شد آماده میشه، در حالیکه به دور دست ها خیره شده می پرسه:
هیچ وقت نفهمیدم که کدوم مهم تره. زندگی ما بچه های هیلشم یا زندگی اون ادمایی
که با پیوند اعضای بدن ما نجات پیدا می کنند؟
0 نظرات:
ارسال یک نظر