چه قدر باید بگذرد؟


به طرز احمقانه ای عادت کرده ام به بلند کتاب خواندن. کتاب را باز می کنم و شروع می کنم به بلند بلند خواندن سطر سطر آن. گاهی اوقات جمله ای یا پاراگرافی را چندین و چندبار پشت سر هم می خوانم. انگار کلمات که سردرگم در فضای اتاق بلا تکلیف معلق مانده اند آرام آرام راه خود را پیدا می کنند و در سلول سلول وجودم رخنه می کنند:

   «هنوز می توان دستش را دور گردنم، بوی تنش، صدایش، گرمایش، مهر و محبتش را حس کنم. همه چیز سر جای خودش است.

هیچ چیز دست نخورده است.

فقط کافی است چشمانم را ببندم و در فکر فرو روم.

چه قدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟

ای کاش ساعت شنی داشتم.

آخرین باری که همدیگر را در آغوش گرفتیم، من شروع کردم، من او را بوسیدم. در آسانسور، در خیابان فلاندر.
اوهم مخالفتی نکرد.

چرا؟ چرا گذاشت زنی که دیگر دوست نداشت او را ببوسد؟

چرا مرا در آغوش گرفت؟» *

کتاب را می بندم. کلمات مدام در ذهنم تکرار می شوند. صدایی طنین انداز می شود که هی تکرار می کند. چه قدر باید بگذرد؟ چه قدر باید بگذرد؟...



·         تکه ای از کتاب «من او را دوست داشتم» آنا گاوالدا

0 نظرات:

ارسال یک نظر