چشمانی حسرت بار


فیلم «راز چشم هایشان» جوزه کاپانلا با تصویر مخدوش یک خاطره آغاز می شود. مردی در ایستگاه قطار راه می رود. مرد سوار قطار می شود. قطار راه می افتد. زنی به دنبال قطار می دود. دست هایی که از پشت شیشه های قطار روی هم قرار می گیرند. قطاری که دور می شود و زنی که دور شدن قطار را نظاره می کند.

بیست و پنج سال بعد، اسپوزیتو مامور سابق دادگاه به شهر محل کارش بر می گردد تا داستان ماجرای قتل زنی بیست و سه ساله را بنویسد که بعد از تجاوز در خانه اش به قتل رسیده است. راز قتل زن اما در عکس هایی است که اسپوزیتو در آلبوم خانوادگی او می یابد. مردی که در تمام عکس ها به جای نگاه کردن به دوربین، نگاه حسرت باری به زن دارد. بیست و پنج سال بعد، وقتی اسپوزیتو به همراه ایرنه عکس های قدیمی شان را نگاه می کنند، می بینند که اسپوزیتو هم همچون گومز قاتل زن، در تمامی عکس ها نگاهش به ایرنه است نه دوربین.

اسپوزیتو تصمیم گرفته است داستان قتل لیلیانا را بازنویسی کند. داستانی که حول و حوش زندگی اسپوزیتو، ایرنه، مورالس همسر زن کشته شده و گومز مردی که بعد تجاوز لیلیانا را به قتل رسانده است، می چرخد. ایرنه به اسپوزیتو ماشین تحریری برای نوشتن داستانش هدیه می دهد. ماشین تحریری که حرف A آن مشکل دارد. حرف A ای که در آخر فیلم جمله ی « من می ترسم » اسپوزیتو را تبدیل به «دوستت دارم» به زبان اسپانیایی می کند.

اما نقطه عطف فیلم به نظرم آن جاست که در انتهای آن سه مرد قصه در یک قاب قرار می گیرند. مورالس شوهر لیلیانا که بعد بیست و پنج سال هنوز سوگوار عشق از دست رفته اش است و تبدیل به زندانبان «ابدی» گومز شده است. گومز قاتلی که سالهاست به اسارت در آمده است و محکوم به حبس ابد در زندانی است که مورالس برایش درست کرده است و اسپوزیتو  مردی که بعد بیست و پنج سال هنوز نتوانسته است خیال ایرنه را که حالا ازدواج کرده است و دو بچه دارد را از سرش بیرون کند. در این سکانس مورالس و گومز هر دو پشت میله هایی هستند که نمادی از سرنوشت گریزناپذیرشان است. و تنها اسپوزیتو است که در سوی دیگر میله ها آزاد است برای تغییر پایان داستان زندگی اش.

اسپوزیتو با اضافه کردن حرف A به احساس ترسی که آن را برروی تکه کاغذی در کنار تختش نوشته به دوستت دارمی می رسد که بیست و پنج سال از گفتنش فرار کرده است.


در سکانس پایانی اسپوزیتو وارد اتاق کار ایرنه می شود. ایرنه عینک را که چشمهایش در پشت آن پنهان شده اند بر میدارد و با چشمانی مشتاق که بیست و پنج سال در انتظار شنیدن یک «دوستت دارم» از اسپوزیتو مانده اند به او خیره می شود. اسپوزیتو می گوید حرف های زیادی برای گفتن دارد. لبخند شوق به روی لب های ایرنه می نشیند. در اتاق بسته می شود. و این پایان شاید فرجامی باشد بر قصه عشق بیست و پنج ساله نافرجام اسپوزیتو و ایرنه.

0 نظرات:

ارسال یک نظر