بیدارباش


بوی صبح برایم مسخ کننده است. بوی صبح که به مشامم میرسد مثل نوزادی که تازه متولد شده، از نو متولد میشوم. ساعت هنوز پنج و نیم نشده که بیدار میشوم. نسیم صبحگاهی از پنجره به داخل اتاق می وزد. بوی پاییز اتاق را پر کرده است. وجودم پر میشود از پاییز و نم صبحگاهی که به درون اتاق خزیده است.

ساعت هنوز شش و نیم نشده است که از خانه میزنم بیرون. هوا نیمه تاریک است و خیابان ها خلوت. ریه هایم را پر می کنم از هوای تازه صبحگاهی. مهر و شلوغی های اول صبحش انگار هنوز شروع نشده است. سوپرمارکت ها و دکه های روزنامه فروشی هنوز بسته اند. شهر انگار هنوز از خواب بیدار نشده است یا شاید ناباورانه آخرین خواب های شهریوری اش را تجربه می کند.

با خود فکر می کنم چه قدر تفاوت است بین شش صبح پایتخت و هفت صبح آن. گویی شهر در همین یک ساعت از خواب بیدار میشود. خیابان ها دوباره پر میشوند از ماشین ها و عابرهایی که با شتاب می گذرند. مغازه ها باز می شوند. دکه های روزنامه فروشی روزنامه هایشان را جلوی چشم عابرینی که با شتاب می گذرند، یک به یک می چینند. تیترهای درشت بر صفحه های اول آن ها خودنمایی می کند.  

انگار دستی جادویی، بیدارباش زده است به تمام شهر.  

0 نظرات:

ارسال یک نظر