داستان نمایش در یک کافه اتفاق می افتد. سه میز و بر پشت هر میز دونفر نشسته اند که در هر پرده از صحبت های بین آن دو قدم به قدم با داستان و زندگی شان آشنا میشویم. در آغاز تماشاچی، داستان ها را بی ربط و جدا از هم میبیند اما هرچه نمایش پیش میرود، داستان ها و سرگذشت آدمهای کافه که در زمان های مختلفی هم بازگو میشوند به هم گره میخورد.
روایت اول (نویدمحمدزاده، امیرجدیدی)
گفتگوی دو دوست یا بهتر بگوییم دو رفیق را نشان میدهد. خشم و حس انتقام جویی در یکی از پسرها زبانه میکشد و سعی دارد پسر دوم را راضی به همدستی در انتقام از سربازی کند که چارپایه را در روز اعدام از زیرپای برادرش کنار زده است. هرچه پسر دوم از مأمور بودن و معذوریت سرباز می گوید، پسر اول گوشش بدهکار نیست و با شیشه اسیدی دردست به فکر انتقام از سرباز است.
روایت دوم (آزاده صمدی، هوتن شکیبا)
دعوا و جنگ لفظی زن و شوهر جوانی را به تصویر می کشد. زن شوهرش را متهم به دروغگویی می کند. مرد از مغازه و ماشین، سرمایه زندگیشان می گوید که فروخته اشان و آن ها را در تجارتی پرسود سرمایه گذاری کرده است. تجارتی که میفهمیم قاچاق مواد مخدر و شیشه است. با بالاگرفتن جنگ و جدل زن و شوهر، مرد اعتراف می کند که پلیس کامیون حمل موادمخدر را گرفته و راننده کامیون در آستانه اعدام است.
روایت سوم (باران کوثری، هومن سیدی)
دختری جوان با مردی جوان که بعدها میفهمیم هم خدمتی نامزد دختر است در کافه نشسته اند. دختر از شهری دور برای دیدن نامزدش که در آستانه عقد و ازدواج هستند به تهران آماده است. لهجه و لباس پوشیدن دختر و سادگی کودکانه اش، نشان میدهد که دختر اهل یک شهرکوچک سنتی است با اصول و باورهای سنتی مرسوم آن شهرها. دختر مدام در کافه سرک میکشد و منتظر آمدن نامزد سربازش است. نامزدی که قرار نیست بیاید چون دیگر از سر و شکل و قیافه ای که دختر میشناخته، چیزی باقی نمانده است. صورتی که به گفته هم پادگانی اش به خاطر سوختن با اسید، هفتاد درصدش از بین رفته است.
دختری جوان با مردی جوان که بعدها میفهمیم هم خدمتی نامزد دختر است در کافه نشسته اند. دختر از شهری دور برای دیدن نامزدش که در آستانه عقد و ازدواج هستند به تهران آماده است. لهجه و لباس پوشیدن دختر و سادگی کودکانه اش، نشان میدهد که دختر اهل یک شهرکوچک سنتی است با اصول و باورهای سنتی مرسوم آن شهرها. دختر مدام در کافه سرک میکشد و منتظر آمدن نامزد سربازش است. نامزدی که قرار نیست بیاید چون دیگر از سر و شکل و قیافه ای که دختر میشناخته، چیزی باقی نمانده است. صورتی که به گفته هم پادگانی اش به خاطر سوختن با اسید، هفتاد درصدش از بین رفته است.
«روایت ناتمام یک فصل معلق» به کارگردانی و نویسندگی هومن سیدی که این روزها در کافه تریای سالن اصلی تئاتر شهر در دوسانس به روی صحنه می رود، نمایش ساده ای است با بازی ها خوب و شخصیت های باور پذیر که هرروزه در خیابانها از کنارمان رد میشوند. آدمهایی معمولی که در زندگی گاهی اسیر خشم و نفرتند، گاهی طمع و زیاده خواهی و گاه این شانس را دارند که عشق و دوست داشتن را هرچند کوتاه مزه مزه کنند. احساسات و واکنش هایی که می توانند آدم ها را هرچه قدر دور از هم، به چشم برهم زدنی به هم نزدیک سازد و زندگی شان را بهم گره بزند.