مضمون این فیلم صرفاً یک نظر در موضوع جبر و اختیار بوده و الزاماً نظر قطعی نیست.
این جمله ای ست که در تیتراژ انتهایی فیلم "صندلی خالی" سامان استرکی بر پرده سینما نقش می بندد. جمله ای که به گفته کارگردان برای گرفتن مجوز نمایش به دستور ارشاد به آن اضافه شده است.
بسیاری از منتقدین و تماشاگران در سال 87 از صندلی خالی سامان استرکی به عنوان غافلگیری بزرگ جشنواره آن سال یاد کردند. فیلمی اپیزودیک، با اپیزودهای تودرتو و مرتبط به هم با موضوع " مرگ" و "زندگی". قطار زندگی و آدم هایی که مسافرین آن هستند و بی خبر، از ایستگاهی که باید در آن برای همیشه پیاده شوند. ایستگاه مرگ.
اپیزود اول: اسماعیل و مرضیه زوج جوانی که در انتظار تولد کودک خود هستند؛ برای سونوگرافی دیرهنگام و انجام آزمایشات ژنتیک از شهرستان به تهران آمده اند. دکترها به علت ازدواج فامیلی، به آنها هشدار داده اند که نباید بچه دار شوند. اما مرضیه هفت ماهه باردار است. نوزاد زودتر از موعد مشخص و در هفت ماهگی به دنیا میاید. دختربچه ای که نه می تواند بشنود و نه قادر به دیدن است. پزشکان مرگ و حیات کودک ناقص را به پدر و مادر می سپارند. تصمیمی عذاب آور برای آنها. اما تصمیم درست کدام است؟ زنده نگه داشتن کودکی که در طول زندگی اش محکوم به زندگی نباتی ست یا تن دادن به کشتن او که قتل نفس محسوب میشود؟
اپیزود دوم: مینا با ماشین خود مردی را در شب زیر می گیرد. مرد میمیرد و مینا از ترس فرار می کند. او به خاطر عذاب وجدانی که دارد به دنبال خانواده مرد مرده می گردد. اما بعد از پیدا کردن آنها، در کمال تعجب با روی گشاده از او استقبال می شود. همسر مرد کشته شده او را موجودی دیو سیرت می داند که خدا مینا را به خاطر دعاهای او و بچه هایش به عنوان فرشته نجات فرستاده است تا شر او برای همیشه از سر آنها کم کند. اما مینا نمی داند که آیا تقدیر مرد این بوده است که به دست مینا کشته شود یا تقدیر میخواهد با کشته شدن مرد و تبعات آن زندگی مینا را برای همیشه تغییر دهد؟
اپیزود سوم: کارگردانی برای سکانسی از فیلم خود نیاز به یک سیاهی لشکر دارد. او از بین آدمهایی که برای تماشا دور عوامل فیلمبرداری جمع شده اند، مرد سیگار فروشی را انتخاب می کند. مرد باید از جلوی اتومبیلی عبور کند و بعد از شنیدن " کات گفتن کارگردان" خود را به روی زمین بیندازد. اما در حین فیلمبرداری فردی زودتر از کارگردان کات میدهد و مرد دستفروش با اتومبیل برخورد می کند و می میمیرد. کارگردان در دادگاه، میگوید: تقدیر مرد دستفروش این بوده است که به این شیوه زندگیش پایان بگیرد. این که: زندگی پر است از این دست " کات" گفتن ها. کات گفتن هایی که ما قادر به شنیدن آنها نیستیم.
فیلم "صندلی خالی" سامان استرکی از آن فیلم هایی است که دیدن چندباره اش هم لذت بخش است. سوالهای بی جوابی که در طول فیلم مدام در ذهن تماشاگر نقش میبند. حق مرگ و زندگی. دامنه جبر و اختیار زندگی ما آدمها تا کجاست؟ و اینکه آیا ما همچون شخصیت های این فیلم، همه مخلوقاتی هستیم که کارگردان داستان زندگی مان بعد از ایفای نقش کوتاه و بلندی که برایمان درنظر گرفته است، با یک "کات گفتن" داستان زندگی اش را آنگونه که می خواهد به پایان می رساند؟