جلوی در ِ تیراژه ایستاده ام. با بچه ها قرار گذاشته ایم که بعد از چندماه دور هم جمع شویم. همین طور که منتظر آمدن بقیه بچه ها هستم و جلوی در ِ پاساژ را بالا پائین می کنم؛ صدائی را از پشت سر میشنونم که می گوید: خانوم. خانوم. برمیگردم. یکی از خواهران گشت ارشاد که کنار ونی ایستاده است برایم دست بلند می کند که یعنی وایستا. مانند مجرمانی که در حین ارتکاب جرم دستگیر شده اند - با اینکه از سر و وضع خود مطمئن هستم و می دانم نباید مشمول تذکرات خواهران گشت ارشاد قراربگیرم- منتظر می ایستم و در ذهن به دنبال مورد اتهامی میگردم که خواهر گشت ارشاد را به سویم کشانده است. زنان و مردانی که از کنارم میگذرند نگاهی به سر تا پایم می اندازند تا کشف کنند کجای کار ایراد داشته است. خواهر گشت ارشادی که خود را پلیس امنیت معرفی می کند دختری ست بیست و یکی دوساله با سگرمه هایی درهم. با همان روی ترش کرده می پرسد: منتظر دوستت هستی؟ سرتکان میدهم که یعنی بله. رو به ون می کند و خیلی جدی می گوید همراهم بیا. بدون اینکه منتظر جوابی بماند به سمت ون راه میافتد و من هم سر به راه و مطیع انگار بدیهی ترین کار ممکن در زندگی ام را انجام میدهم به دنبالش به سمت ون می روم و همچنان در ذهن به دنبال مورد اتهامی ام می گردم. دختر درب ون را باز می کند و چشمم به یکی از دوستانم میافتد که داخل آن نشسته است. مادر دختر دیگری که دستگیر شده است! در داخل ون مشغول داد و بیداد است که از جان مردم چه می خواهید و چرا دست از سرمان بر نمی دارید. دخترک بر می گردد و باز با همان لحن جدی می گوید" ما دوستتان را با خود به وزراء می بریم. فقط خواستیم نگرانش نشوید" بعد همانطور جدی درب ون را می بندد و خودش بیرون از آن به واکاوی دختران و زنانی که در رفت و آمد هستند مشغول میشود تا شکار جدیدش را به دام بیندازد. از مأمور پلیسی که جلوی ماشین ایستاده است می پرسم جناب سروان، مگر پوشش دوست من چه اشکال بزرگی دارد که با یک تذکر نمی توان قال قضیه را کند؟ جناب سروان نظر کارشناسی میدهد که شلوار دوستت تنگ است و تازه آن را داخل بوت هم گذاشته که جلب توجه می کند. باید همراهمان بیاید تا از او تعهد گرفته شود... بعد از چند دقیقه ون گشت ارشاد که اسمش را پلیس امنیت گذاشته اند برای تحویل دخترانی که با بوت و شلوارهای تنگشان امنیت ملی را به خطر انداخته اند به سمت خیابان وزراء به راه می افتد.
چند وقت پیش متنی را خواندم که یکی از بچه ها نوشته بود که با دوستانش بدون اینکه کار خلافی انجام دهند در جمعی نشسته بوده اند که از بیرون خانه صدای ماشین پلیس میشنوند و یکی از بچه های جمع ناخودآگاه با ترس می گوید" آمدند تا بگیرندمان" دیروز موقع برگشت به خانه، وقتی به عکس العملم در مقابل دخترک پلیس امنیتی فکر می کردم همین حس و حال را داشتم؛ انگار در ضمیر ناخودآگاهم مجرمی شکل گرفته است که هر لحظه می توان آن را در جایگاه متهم نشاند و به محاکمه کشاندش.
1 نظرات:
توصیف بهشت برزخی امام خمینی ، آرم درب ورودی آن و نصیحت امام به جماعت
http://salehat.ir/index.php?option=com_content&view=article&id=100&catid=56
ارسال یک نظر