ما مردم تغییر کرده ایم!


ما مردم تغییر کرده ایم. دغدغه های امروزمان دیگر دغدغه های پارسال نیست. نمی توان منکر این تغییرات شد. این تغییرات را کاملاً می توانی در بین اطرافیان و نزدیکانت و یا در بین مردم کوچه و خیابان ببینی. وقتی دراتوبوس هستی یا در ایستگاه مترو ایستاده ای و یا وقتی در تاکسی نشسته ای؛ می بینی جنس حرف زدن مردم فرق کرده است. حرفهایشان، تحلیل هایشان تغییر کرده است. دیگر دغدغه امروز مردم فقط تورم نیست. دیگر مردم فقط نگران خورد و خوراک شان نیستند. دغدغه های امروز مردم زمین تا آسمان با پارسال تفاوت پیدا کرده است.
نزدیک غروب است و در پارکی در غرب تهران نشسته ام. هوا دیگر خنک شده است و همین خنکی غروب شهریورماه کلی از مردم را به پارک کشانده است. در گوشه ای از پارک تعدادی مرد و زن در کنارهم جمع شده اند. دستشان ورق کاغذهایی ست که مشغول خواندن آن هستند. کاملاً معلوم است، تحت تأثیر نوشته ها قرار گرفته اند و موقع خواندن آن مدام سر تکان میدهند. عده ای مشغول خواندند و بقیه درحال بحث درباره نوشته ها. رهگذرانی که از کنارشان درحال عبور هستند با شنیدن بحث به جمعشان اضافه می شوند و نوشته ها را می گیرند و می خوانند. کنجکاو میشوم تا ببینم نوشته های روی کاغذ درباره چه موضوعی ست. به سمت جمعیت میروم. مردی که متوجه حضورم شده است. چند ورق کاغذ به سمتم میگیرد و درحالیکه صدایش می لرزد، با ناراحتی میگوید: این نوشته ها را بخوان و ببین در زندان ها چه بلائی بر سر بچه هایمان می آورند. چشمم به تیتردرشت نوشته می خورد که از سایت خودنویس پرینت گرفته شده است: نامه عبدالله مومنی به رهبر جمهوری اسلامی. باورم نمیشود. این نوشته هایی که اینطور دست به دست میگردد؛ نه قبض آب و برق است. نه مقاله بریده شده از یک روزنامه درارتباط با تورم و گرانی گوشت و مرغ. این نوشته ها و این کاغذها که مردم درپارک می خوانند، رنجنامه عبدالله مومنی ست که از داخل زندان نوشته است. بغضی گلویم را می فشارد. مرد که متوجه تغییر حالتم شده است می گوید: این نامه را خوانده ای؟ فقط می توانم سر تکان دهم که خوانده ام، چندین و چندبار هم خوانده ام. به سمت نیمکت خالی در گوشه تاریک پارک می روم و فکر میکنم: کاش عبدالله مومنی و بقیه کسانیکه دربندند می دیدند که فراموش نشده اند. که فریادهایشان از پشت میله های زندان آنقدر رسا و بلند بوده که به گوش مردم کوچه و خیابان هم رسیده است.
پیرمردی از جمع جدا میشود و به سمتم می آید و می گوید: ما هم این دوران را گذرانده ایم. نسل شما هم آن را می گذراند. فقط بدان اگر از میدان تجریش تا میدان شوش دسته دسته آدم معترض به خیابان می آمد، آنقدر تأثیر نمیگذاشت که این نامه و امثال آن می تواند تأثیر داشته باشد. ظلم هیچ وقت پایدار نمی ماند. رضا شاه نفهمید. محمدرضا شاه هم دیر فهمید و این حکومت هم گویا نمی خواهد باور کند که ظلم و آه مردم، بنیان هرامپراطوری را از بیخ و بن ویران می کند.
پیرمرد آهسته آهسته دور می شود و من همچنان خیره می مانم به نامه عبدالله مومنی که در پارک دست به دست می گردد.

3 نظرات:

پیر فرزانه گفت...

چند وقت پیش یکی از بچه هایی که بعد از مدتها آزاد شده بود برایم نوشت :وقتی بعد از مدتها که نبودم برگشتم و شروع به خواندن وبلاگها کردم و دیدم که هنوز سبز هستند، انقدر دلگرم شدم که هزار بار دیگر هم به آنجا برگردم . باکم نیست . چون بزرگترین دغدغه انسان در پشت دیوارها این است که نکند فراموشت کرده باشند. پاینده باشی وسبز

Unknown گفت...

ابن نامه ها برای مخاطب خاصی که ازش نام میبرن نوشته نمیشه.اون مخاطب خاص خودش میدونه کجا چه خبره.این نامه ها بیشتر برای امثال ماها نوشته میشه که با خوندنشون کمی به خودمون بیایم

آرش سیگارچی گفت...

سلام. این مطلب وبلاگ تان را امشب در روی خط معرفی می کنم.
آرش

ارسال یک نظر