منچستر کنار دریا


«لی» در جواب سوال سرزنشگرانه برادرزاده‌اش که از او می‌پرسد: «چرا نمیخوای تو این شهر بمونی»؛ تنها یک جمله می‌تواند بگوید: «نتونستم بهش غلبه کنم. نتونستم.»

«لی» هرچه تقلا می‌کند نمی‌تواند در شهری که در جای‌جای آن رد و خاطره‌ای از گذشته جاخوش کرده است، دوباره ریشه بزند و پا بگیرد. شهری که روزی زادگاه تمام سرخوشی‌ها و دل‌خوشی‌هایش بوده است. دلخوشی هایی که همه سوختند و خاکستر شدند و «لی» برای فراموش کردن آنچه از دست داده مجبور به ترک آن شده است. بازگشت به آن شهر یعنی رو به رو شدن دوباره با تمام خاطراتی که سعی کرده آن‌ها را فراموش کند. خاطراتی که زیر کوهی از غم و استیصال پنهان شده‌اند و با کوچک‌ترین تلنگری تبدیل به خشمی می‌شوند که اطرافیان لی را در برمی‌گیرد و به آن‌ها صدمه میزند. لی می‌داند بازگشت به شهر یعنی مواجهه با آن خاطرات و دیدار دوباره با افراد و شهری که بعد سال‌ها همچنان خاطره و خطای نابخشودنی او را فراموش نکرده و آن را در حافظه جمعی خود حفظ کرده است.

«منچستر کنار دریا» ساخته کنت لونرگان فیلمی است که به مسئله بحرانی عاطفی ما انسان‌ها می‌پردازد. زمانی که ناغافل عزیزی را از دست می‌دهیم و هرچه دست و پا می‌زنیم نمی‌توانیم جای خالی او را پر کنیم و هرروز بیشتر در باتلاق فقدان و از دست دادنی که در آن گیر افتاده‌ایم، فرو می‌رویم و فرو می‌رویم. «منچستر کنار دریا» حکایت رنج بی‌پایان انسان‌هایی ست که روز خود را بی‌هیچ چشم‌اندازی آغاز می‌کنند. انسان‌های بی آرزو، بی امید. انسان‌هایی که در سیاهی مطلق زندانی شده‌اند و بی‌هیچ بارقه‌ی امیدی کورمال کورمال به زیستنی که به آن‌ها تحمیل شده است ادامه می‌دهند. زیستنی که تمام سهمشان از آن، خاطراتی است که آن‌ها را پشت صورتکی از بی‌تفاوتی پنهان کرده‌اند.

0 نظرات:

ارسال یک نظر