دیشب بعد خواندن شعر و نامهات خوابیدم و خواب
عجیبی دیدم. جولی شده بودم در فیلم آبی. زنی پریشان حال که پریشانی و دلتنگی و
عشقش را پشت صورتکی از بیتفاوتی پنهان کرده بود. غریبهای بودم میان خیل آدمکهایی
که با شتاب از کنارش میگذشتند. دنیا به طرز عجیبی ترسناک شده بود. رد خون انگشتانم بر
دیوارهای شهر باقی مانده بود و قلبم را هراس نبودن و گم کردنت میفشرد. جولی شده
بودم در آبی کیشلوفسکی. کلمات همچون نتهای قطعه موسیقیای ناتمام به ذهنم هجوم میاوردند و بر زبانم جاری
میشدند. رفتار دستهایمان. هرم نفسهایمان. صدای قلبهایمان. آوای خوشایند تپش
قلب تو. تپش قلب تو بعد هماغوشیمان.
جولی
شده بودم در آبی کیشلوفسکی. زنی گمشده. زنی تنها و درخودمانده. زنی که در انبوه آدمهای
شهر که دسته دسته، گروه گروه از کنارش میگذشتند، تنها یک نفر را میخواست. یک نفر
را میجویید... پس کجا بودی در آن انبوه و حجم نبودنت؟ گم شدنت؟ گم کردنت؟ جولی بیقراری
بودم که دلش گرمای دستان تو را میخواست. هرم نفسهایت را. آرامش آغوشت را که زن
مضطرب و خسته شهر همچون جنینی هراسان خود را درون آن مچاله کند و پنهان شود در آن
آرامش هنوز و همیشگی و آخرین قطعه موسیقی ناتمام را زیر گوشت زمزمه کند که دوستت
دارم. دوستت دارم. دوستت دارم.
0 نظرات:
ارسال یک نظر