...


یکی از خصوصیات اخلاقی که تقریبا اکثر آدم هایی که من رو از نزدیک میشناسند به هم نسبت میدند این که «تو آدم مهربونی هستی». یادمه یکی از دوستان که احتمالا این متن رو می خونه بهم گفت می دونی بدترین خصوصیت اخلاقی تو چیه؟ وقتی گفتم نه. گفت تو زیادی مهربونی و این اصلا خوب نیست.! مهربونی شاید از نظر خیلی ها یک خصوصیت اخلاقی مثبت باشه. اما برای من نیست. مهربونی یعنی این که تو آدم باگذشتی هستی. یعنی اینکه بیشتر از این که نگران خودت باشی نگران اطرافیانت هستی. یعنی تبدیل میشی به یه آدم با یه لبخند همیشگی رو لبش که مراقب هست تا دیگران رو آزارده نکنه. مهربونی یعنی اینکه دیگه راحت نمی تونی به آدم هایی که دوستشون داری نه بگی. باهاشون مخالفت کنی. یه نقش مراقبتی همیشگی که از درون فرسوده ات می کنه اما هیچ وقت جرات گلایه کردن و شکایت کردن ازش رو  به خودت  نمیدی.

حالا یه چند وقتی هست که دارم سعی می کنم دیگه مثل قبل نباشم. فکر کنم این تغییر رو آدم هایی که این روزا  از نزدیک با هام در ارتباط هستند کاملا حس می کنند. دیروز در یک جمع دوستانه یکی از بچه های جمع به جمله ای در فیلم «اتاق» اشاره کرد که با اینکه فیلم  رو قبلا دیده بودم اما بازگویی دوباره اش برام تلنگر عجیبی بود. جایی از فیلم، دختر قصه که توسط مردی که به بهانه کمک کردن به سگ مریضش دختر رو به محل خلوتی کشونده بود و بعد برای چندین سال در اتاقی زندانیش کرده بود؛ موفق به فرار میشه و پیش خانواده اش برمی گرده و در یکی از بحث هایی که با مادرش داره بهش میگه:  

متاسفم اما من دیگه اون دختر مهربون گذشته نیستم. می دونی چرا؟ شاید اگر صدای تو که همیشه به من می گفت «خوب باش» اون روز توی سرم نبود، برای کمک به اون مرد و سگ لعنتی اش نرفته بودم.


هویت پروانه‌های مُرده




همیشه وقتی از آدم‌هایی که هستند ناامید میشی به آدم‌هایی پناه می‌بری که دیگه نیستند... آدم‌هایی که یک روز در گذشته مثل بیست و نهم آبان اونا رو از پشت شیشه اتوبوس یا شیشه سالن انتظار فرودگاه بدرقه کردی و برای همیشه رفتند که رفتند. آدم‌هایی که میدونی دیگه قرار نیست برگردند. آدم‌هایی که امروز شدند یه صدای دور پشت گوشی تلفن یا صدای ممتد زنگ تلفنی که میدونی هیچ دستی قرار نیست دکمه سبزش رو فشار بده و بهش جواب بده. آدم‌هایی که امروز تبدیل شدند به یک مشت خاطره در گذشته‌ای دور.  خاطره‌هایی که هی توی سرت می‌چرخند و می‌چرخند و  مرز بین واقعیت و خیال رو کم رنگ می‌کنند و تو در صحنه نمایش زندگی‌ات که هزارتا چشم  غریبه خیره بهش نگاه می‌کنند هی سرک می‌کشی و سرک می‌کشی تا دو تاچشم آشنا بین اونهمه چشم غریبه پیدا کنی و دلت قرص شه و بدون هیچ استرس و اضطرابی روی صحنه نمایش بیای و بگی «سلام؛ ممنون که به دیدن نمایش ما اومدید.. حتما میدونید که باید گوشی هاتون رو خاموش یا سایلنت کنید. اما پیشنهاد ویژه ما به دلیلی که در طول نمایش خواهید فهمید این که گوشی هاتون رو در حالت پرواز قرار بدید. حالت پرواز».... همیشه وقتی از آدم‌هایی که هستند ناامید میشی به آدم‌هایی پناه می‌بری که دیگه نیستند... پرواز در عالم خیال و رویا.  مثل پرواز یک پروانه. پروانه‌ای محبوس شده در اتاقی تنگ و تاریک که دیوانه وار می چرخه و می چرخه. می چرخه و می چرخه و خودش رو به در و دیوار اتاق می کوبونه تا نهایتا یک روز  به دور از چشم دیگران در گوشه‌ی اتاق  بیفته و بمیره. هیچ کس مُردن پروانه‌ها رو جدی نمی گیره. هیچ کس هیچ وقت از «هویت پروانه‌های مُرده» ای که گوشه اتاق افتادند با خبر نمیشه.

پ.ن: هویت پروانه های مرده اسم نمایشی هست که این روزا ساعت 19 در تئاتر باران به روی صحنه میره.

عبث بودن امر ابسورد


در 19 نوامبر 1957، گروهی بازیگر ِ نگران آماده می‌شدند تا در مقابل تماشاگران به صحنه بروند. بازیگران، اعضای کارگاه بازیگری سن فرانسیسکو بودند. تماشاگران از هزار و چهارصد تن زندانی سن کوئنتین تشکیل شده بودند. بعد از 1913 که سارا برنار در آن زندان به روی صحنه رفته بود، هیچ نمایش زنده‌ی دیگری در آنجا اجرا نشده بود. حالا، بعد از چهل و چهار سال، در انتظار گودو نوشته‌ی ساموئل بکت، عمدتاً به این دلیل که بازیگر زن نداشت، برای اجرا در آنجا انتخاب شده بود.

عجیب نبود که بازیگران و کارگردان، هربرت بلاو، نگران باشند. چطور باید نمایشی مبهم و روشنفکرانه را، که در میان بسیاری از تماشاگران با فرهنگ اروپای غربی غوغا به پا کرده بود، در برابر گروهی از خشن‌ترین تماشاگران دنیا به روی صحنه می‌بردند؟ هربرت بلاو تصمیم گرفت تماشاگران سن کوئنتین را برای آنچه قرار بود اجرا شود آماده کند. او روی صحنه رفت و رو به سالن تاریک و مملو از جمعیت کرد؛ سالن آکنده از چوب‌کبریت‌های افروخته‌ای بود که زندانی‌ها بعد از روشن کردن سیگار از روی شانه‌هایشان پرت می‌کردند. بلاو نمایش را با یک قطعه موسیقی جاز مقایسه کرد که «باید به آن گوش کرد و دید چه چیزی در آن پیدا می‌شود.» او آرزو کرد که نمایش در انتظار گودو نیز، مثل همان قطعه‌ی موسیقی، برای هریک از تماشاگران معنایی شخصی داشته باشد.

پرده کنار رفت. نمایش شروع شد. و آنچه تماشاگران با فرهنگ پاریس، لندن و نیویورک را سردرگم کرده بود، بلافاصله برای تماشاگران زندانی قابل فهم شد. همان‌طور که نویسنده‌ی «یادداشت‌های شب افتتاحیه» در روزنامه‌ی زندان، اخبار سن کوئنتین نوشت:

سه مرد ورزیده با عضلات برجسته... همه‌ی سی صد کیلو وزنشان را در راهرو جای داده و منتظر دخترها و نمایشی خنده‌دار بودند. وقتی این اتفاق نیفتاد، همه شنیدند که آن‌ها از کوره در رفته‌اند و می‌خواهند به محض خاموش شدند چراغ‌ها از سالن در بروند. آن‌ها یک اشتباه کردند. دو دقیقه از نمایش را تماشا کردند و به آن گوش دادند. و بعد ماندند. وقتی رفتند که نمایش تمام‌شده بود. همه تکان خورده بودند...

خبرنگار کرونیکل که در آنجا حضور داشت متوجه شد که فهم نمایش برای زندانی‌ها دشوار نیست. یکی از زندانی‌ها به او گفت: «گودو جامعه است.» دیگری گفت: «او دنیای بیرون است.» از قول معلمی که در آنجا زندانی بود نقل شده که: «این‌ها معنی انتظار را می‌دانند... و می‌دانند که اگر گودو بالاخره می‌آمد، فقط مایه‌ی ناامیدی بود

تئاتر ابسورد/ نوشته مارتین اسلین/ ترجمه مهتاب کلانتری و منصوره وفایی/ انتشارات کتاب آمه سال 88