یکی از خصوصیات اخلاقی که تقریبا اکثر آدم هایی که من رو از
نزدیک میشناسند به هم نسبت میدند این که «تو آدم مهربونی هستی». یادمه یکی از
دوستان که احتمالا این متن رو می خونه بهم گفت می دونی بدترین خصوصیت اخلاقی تو
چیه؟ وقتی گفتم نه. گفت تو زیادی مهربونی و این اصلا خوب نیست.! مهربونی شاید از
نظر خیلی ها یک خصوصیت اخلاقی مثبت باشه. اما برای من نیست. مهربونی یعنی این که
تو آدم باگذشتی هستی. یعنی اینکه بیشتر از این که نگران خودت باشی نگران اطرافیانت
هستی. یعنی تبدیل میشی به یه آدم با یه لبخند همیشگی رو لبش که مراقب هست تا دیگران
رو آزارده نکنه. مهربونی یعنی اینکه دیگه راحت نمی تونی به آدم هایی که دوستشون
داری نه بگی. باهاشون مخالفت کنی. یه نقش مراقبتی همیشگی که از درون فرسوده ات می
کنه اما هیچ وقت جرات گلایه کردن و شکایت کردن ازش رو به خودت نمیدی.
حالا یه چند وقتی هست که دارم سعی می کنم دیگه مثل قبل
نباشم. فکر کنم این تغییر رو آدم هایی که این روزا از نزدیک با هام در ارتباط هستند کاملا حس می کنند.
دیروز در یک جمع دوستانه یکی از بچه های جمع به جمله ای در فیلم «اتاق» اشاره
کرد که با اینکه فیلم رو قبلا دیده بودم
اما بازگویی دوباره اش برام تلنگر عجیبی بود. جایی از فیلم، دختر قصه که توسط مردی
که به بهانه کمک کردن به سگ مریضش دختر رو به محل خلوتی کشونده بود و بعد برای
چندین سال در اتاقی زندانیش کرده بود؛ موفق به فرار میشه و پیش خانواده اش برمی گرده
و در یکی از بحث هایی که با مادرش داره بهش میگه:
متاسفم اما من دیگه اون دختر مهربون گذشته
نیستم. می دونی چرا؟ شاید اگر صدای تو که همیشه به من می گفت «خوب باش» اون روز
توی سرم نبود، برای کمک به اون مرد و سگ لعنتی اش نرفته بودم.