خانم مشاور میگوید: گاهی اوقات برای خاموش کردن ذهن مجبوری از بیرون به آن
حمله کنی. به این کار میگویند" حمله بیرونی" باید به ذهنت فرمان دهی که در همین حال حضورداشته
باشد. در همین لحظه که زندگیاش میکنی. باید ذهنت را از دیروز و فردا رها کنی.
باید از تمامی حسهایت کمک بگیری. میگوید باید از بینایی، چشایی، شنوایی، بویایی
و لامسهات کمک بگیری و مدام حس ات را نسبت به اشیایی که میبینی. بوهایی که حس میکنی،
طعمهایی که مزه میکنی بگویی.
از جلوی مسجدی میگذرم. تابلوی سردرش را میخوانم. مسجد امام زمان. سالهاست
که از جلوی این مسجد بدون آنکه نامش را بدانم گذشتهام. مثل غریبهای هستم که قدم
به شهری ناآشنا گذاشته است. دارم سعی میکنم به کمک تمامی حسهایم این شهر و مردمانش را از نو بشناسم. خانم مشاور میگوید:
. باید به ذهن آشفتهات نظم و ترتیب دهی. باید افسار ذهنت را در دستت بگیری و آن را
به راهی هدایت کنی که میخواهی.
و من برای مهار ذهنی که سالهاست آرام و قرار ندارد جملههایی را بلندبلند میگویم:
خورشید در حال غروب کردن است. امروز
اولین روز پاییز است. هوا مثل دیروز خنک نیست. طعم دهانم هنوز تلخ است.
2 نظرات:
من چند روزی هست که سعی می کنم، این بازی رو بکنم. راه های که همیشه ازشون پیاده می اومدم رو با دقت بیشتری نگاه می کنم. به هوا دقت می کنم، حرف های که مردم می زنند، کارهایی که می کنند. به چهرها دقت می کنم. همیشه وقتی راه می رفتم توی فکر های پیچ در پیچی احمقانه غرق می شدم و وقتی می رسیم یادم نمی اومد که کی حتی از چهارراه رد شدم.
یه کار دیگه هم که میشه برای جالب تر شدنش کرد اینه که هر روز از راه متفاوتی برین تا به مقصد برسین. این هم می تونه جالب باشه :)
چه جالب باید امتحان کنم :)
ارسال یک نظر