بخت پریشان ما!


فیلم  The fault in our stars به کارگردانی جاش بون فیلمی است درباره «درد». درد و رنجی که انسان ها در طول زندگی خود آن را به اشکال مختلف لمس و تجربه می کنند.

هیزل گریس دختری نوجوان است که از سیزده سالگی به سرطان مبتلا شده است. او برای نفس کشیدن مجبور است، کپسول اکسیژنی را در طول شبانه روز با خود به دنبال بکشد. کپسول اکسیژنی که نمادی است از درد و رنجی که هیزل گریس در لحظه لحظه زندگی اش آن را تحمل می کند. اما آیا این درد و رنج نهایت درد و رنجی است که هیزل گریس در عمر کوتاهش تجربه می کند؟ آیا برای درد و رنج انسان نهایتی می توان متصور شد؟

جواب این سوال را هیزل گریس در انتهای فیلم و درحالی که خاطره ای از کودکی اش تعریف می کند به ما میدهد. او از روزی می گوید که در سیزده سالگی ریه هایش پر آب می شوند و نفس کشیدن برایش تبدیل به عذابی غیرقابل تحمل. در آن روز پرستاری که در اتاق است از هیزل گریس می خواهد با انگشتان دست هایش به دردی که تحمل می کند از یک تا ده نمره ای بدهد. هیزل گریس عدد نه را به پرستار نشان میدهد. پرستار او را دختری شجاع می خواند. اما هیزل گریس می گوید: پرستار نمی دانست که عدد ده را برای «تحمل دردی» بزرگ تر نگه داشته بودم. دردی که هیزل گریس با از دست دادن اولین و آخرین عشق زندگی اش یعنی آگوستوس پسر هجده ساله ای که به سرطان استخوان مبتلاست تحمل می کند: «درد از دست دادن».

فیلم آکنده است از پیوند درد و رنج با لذت های زندگی. هیزل گریس و آگوستوس حتی در همخوابگی شان هم تنها نیستند. کپسول اکسیژن هیزل گریس از یک سو و پای قطع شده آگوستوس از سوی دیگر در آن لحظات حضور دارند تا به آنها «شوم بختی شان» را یاد آور شوند. آنها همانند انسان های دیگر، محکومند به تحمل رنج و عذابی که زندگی شان را پر کرده است. کودکانی که تخت های بیمارستان ها را پر کرده اند. پدر و مادرانی که عذاب کشیدن فرزندانشان را نظاره می کنند. عشاقی که فرصت باهم بودنشان اندک است...

اما با وجود تمامی این درد و رنج ها، آدمی همچنان به زندگی خود ادامه می دهد. کوله بار رنج و عذابش را همچون کپسول اکسیژن هیزل گریس با خود به دنبال می کشد و زندگی می کند. در سکانسی هیزل گریس به مادرش از ترس اش برای روزهایی می گوید که او مرده است و نمیداند مادر و پدرش چگونه زندگی خواهند کرد. و مادر که از فکر فقدان تنها دخترش به گریه افتاده است می گوید: آدم ها یاد می گیرند که چگونه با درد و رنج هایشان زندگی کنند...


در سکانس آخر هیزل گریس که به درخواست آگوستوس باید در مراسم تدفین تنها عشق و لذت زندگی اش حرف بزند، به او می گوید: ممنونم که با آمدنت به زندگی کوتاهم«بینهایت» را بخشیدی. 

2 نظرات:

الهام گفت...

کاش هشدار اسپویلر می‌دادید

بنفشه گفت...

درست می گید باید می نوشتم

ارسال یک نظر