هیچ مگوی...


میگند وبلاگ این روزا می تونه همون کارکرد دفتر خاطرات قدیم رو داشته باشه. یه جای امن برای نوشتن اون چیزهایی که نمیشه گفت یا نمی خوای بگی اما انقدر رو دلت سنگینی می کنه که باید یه جوری بریزیشون بیرون تا شاید، یک کمی و فقط یک کمی از سنگینی بارش که داره له ات می کنه کم بشه. اما اینجا هم دیگه مثل قبل نیست. تو هم دیگه آدم قبل نیستی. اینجا هم برات شده یه فضای عمومی که میدونی حرفایی که توش میزنی می تونه بشه قوزه بالا قوز. آدمایی که می دونی فردا قراره چشم تو چشمشون بشی و میدونی یه روزی حرفات رو می کوبونند تو صورتت.
  
از کنار لوازم التحریر فروشی میگذری. اولش پشت ویترین مغازه این پا و اون پا می کنی. بعد میری داخل و از آقای فروشنده یه دفترچه می خوای. می پرسه: چندبرگ باشه؟ میگی هرچی بیشتر بهتر. تو دلت می گی انقدر حرف نگفته دارم که همین الان می تونم بشینم گوشه خیابون و تند تند تمام برگ هاش رو سیاه کنم. سیاه سیاه

به خونه که می رسی. مانتو و روسری رو گوشه اتاق پرت می کنی و میشینی پشت میز و دفتر رو باز می کنی بوی تازگی ورق ها بینی ات رو پر می کنه. شروع می کنی به نوشتن. می نویسی و می نویسی و می نویسی...

3 نظرات:

مهران مهرانگیز گفت...

چند باری تا مرحله ی رسیدن به خونه انجامش دادم ولی نشد

راستش بعدش به نتیجه رسیدم که چیزهایی که نمیشه گفت رو همچنان نمیشه که نوشتش حتی و اینکه اون توو بمونن از هرجایی بهتره

ناشناس گفت...

سلام من وبلاگ ندارم اماکاملا با نظرت موافقم هیچی نوشتن توی برگه های کاغذی نمیشه

Unknown گفت...

وبلاگ هیچ وقت نتونسته جای دفتر خاطراتمو بگیره

چون مخاطب داره ... جایی می تونی از ته قلبت بنویسی که مخاطب نداشته باشه ... مخاطب اساسا باعث خودسانسوری میشه

ارسال یک نظر