خیلی وقت بود که صدای خنده های مامان رو این طور نشنیده بودم. خنده هاش از
وقتی که شهاب رفت کمرنگ شد و با رفتن شکوفه و بچه هاش انگار به طور کلی از بین رفت.
شکوفه که تو ایران سرکار میرفت بچه ها از
صبح تا شب پیش مامان بودند. جونش انگار به جون این دو تا ووروجک بند بود که وقتی
بودند زندگی انگار یه رنگ و بوی دیگه ای داشت.
اما مهاجرت دست بردار خونواده ما
نبود بعد رفتن شهاب، شکوفه هم یه روزی اومد و گفت که با شوهرش تصمیم گرفتند که به
خاطر آینده بچه ها هم شده از ایران برند. این شد که در عرض کمتر از چندماه خونه
و زندگی و اسباب اثاثیه هاشون رو فروختند و از ایران رفتند.
خونه ای که یه زمانی پر
بود از زندگی یه دفعه سوت و کور شد. بابا
که به خاطر کارش همش مسافرت بود و شاهین هم که داشت تو شهر دیگه ای درس می خوند.
این بود که از یه خونواده شش نفره که این اواخر با اومدن بچه ها انگار جمعیتش ده
برابر شده بود، من موندم و مامان. با سکوتی که فقط صدای برنامه های تلویزیونی گه
گاه شکننده اش می کرد. چند وقت پیش که باهزار ترفند مامان رو کشوندم بیرون از خونه
و رفتیم باهم تو گوشه یه پارک و بساط پیک نیک دونفرمون رو پهن کردیم؛ یهو بغضش ترکید و
گفت اگه تو هم یه وقتی بری من باید چی کار کنم؟ منم که این روزا برخلاف خود واقعیم
که آدم ساکت و بی صداییه، قراره جور نبودن های بقیه خواهر برادرها رو بکشم و با
شلوغ بازی هام جای نبودن هاشون رو پرکنم، مثل این بچه کوچولوها شکلک در اوردم و سرم رو گذاشتم رو
سینه ش و خودم رو لوس کردم و گفتم: خیالت
تخت. تا آخر عمر باید من رو کنار خودت تحمل کنی و تا آخر عمر بیخ
ریش تو و بابا موندم.
حالا چند روزی هست که شکوفه و دوتا بچه هاش به خاطر تعطیلات تابستونی اومدند ایران. خونه دوباره
جون گرفته. بعداز ظهر ها وقتی از سرکار برمی گردم دیگه به جای روبرو شدن با یه
خونه مرده، با یه خونه به هم ریخته که دو تاوروجک دارند اون وسطش باهم بازی میکنند، مواجه میشم. از همه مهم تر این که این چند روز صدای خنده های از ته دل مامان
دوباره فضای خونه پدری رو پر کرده.
با شکوفه نشستیم گوشه اتاق و داریم به بازی مامان و بچه ها نگاه می کنیم.
شکوفه میگه چه قدر جای شهاب خالیه این روزا. کاش اونم بود و مثل قدیما همه دور هم جمع میشدیم.
زیرلب میگم: جمع میشیم. صدای خنده های شهاب هم دوباره یه روزی فضای این خونه
رو پر می کنه.