جمعه های دل تنگی


پنجره اتاق باز است. «سال های سگی» یوسا به دست تکیه بر لبه تخت زده ای. مرد دوره گردی آواز سوزناکی می خواند و آرام آرام از زیر پنجر های نیمه باز می گذرد. کتاب را نصفه نیمه می بندی و گوش می سپاری به آواز نامفهموم مرد که سکوت ِ کشدار ظهر جمعه را پاره کرده است.  مامان و بابا از بهشت زهرا برگشته اند. از کنار اتاق که میگذرد، می بینی چشمان مامان هنوز سرخ است ازبغض هایی که این روزها با هر تلنگری میشکنند . بابا روبروی پنجره، سیگار به دست به دور دستها خیره مانده است. مرد دوره گرد، همچنان سوزناک می خواند و میگذرد. مرد پک محکمی به سیگار میزند. رد قطرات اشک بر گونه هایش جای می اندازد.

0 نظرات:

ارسال یک نظر