شاعر زباله ها




شاعر زباله ها،  زندگی رفتگر جوانی را به تصویر می کشد که عاشق شعر است و آرزو دارد که روزی شاعر شود. در دنیایی که پسرک برای خود ساخته است حتی زباله ها هم برای خود "هویت مستقلی" دارند. زباله های مرد شاعری که هرشب ساعت 9 شب شعرهای تازه سروده  شده  اما  دور ریخته اش  را جلوی در خانه خود قرار میدهد یا دختری افسرده که پیش نویس نامه هایی که به برادر خیالی خود می نویسد را به همراه پوست  تخم مرغ هایی که خوراک هرروزه اش است، در کیسه های زباله هایی که باید دور ریخته شوند، جای میدهد. این زباله ها اما برای رفتگر جوان حکم گنجینه سر بسته ای را دارند که هر شب آنها را به خلوت تنهایی خود می برد و با وسواس و به دور از چشم دیگران به هم می چسباند تا در عالم رویاهایش از آنها برای خود  "انگیزه ای" بسازد برای  گذران فرداهایی که برای او همه شبیه به همند.  پسرک از شعرهای دور ریخته شده مرد شاعر برای دختر افسرده که به فکر خودکشی است، نامه های عاشقانه می نویسد  تا انگیزه ای باشد برای ادامه زندگی او.
شاعر زباله ها اولین فیلم مستقل محمد احمدی که به علت به همراه داشتن نام محسن مخملباف به عنوان فیلمنامه نویس،  به مدت چهار سال در محاق توقیف قرار گرفت و سرانجام با حذف نام نویسنده در سال 88 در چند سینما با سانس های محدود اجازه اکران پیدا کرد؛  این روزها به شبکه نمایش خانگی راه پیدا کرده است. فیلمی که در شانزدهمین جشنواره فیلم فجر عنوان بهترین فیلم از نگاه تماشاگران را از آن خود کرد.

 "شاعر زباله ها" نه قصه سرراستی دارد نه قرار است حرف مهمی را  به مخاطبش بهماند. فیلم، قصه تنهایی آدم هایی را به تصویر می کشد که با وجود آنکه فرسنگ ها با هم فاصله دارند، اما بوسیله  "زباله هایی بی ارزش" به هم پیوند داده می شوند. آدم هایی که کارگردان در طول فیلم هیچ اصراری به سر و سامان دادنشان ندارد و آنها را همان طور که برای مخاطب به تصویر کشیده، به حال خود رها کرده است. آدمهایی که اگر چه هرروز از کنار هم میگذرند، اما قرار نیست کلاف پیچیده و درهم زندگیشان، سر انجام در گوشه ای از  جامه زندگی در هم تنیده شود.
سکانس پایانی فیلم " پایان تلخی است برای عشقی که از همان ابتدا  تماشاگر میداند فرجامی نخواهد داشت. دختر با آن نگاه سرد و خالی، در زیر بارش برفی که شهر را سفیدپوش کرده، بر سر قرار عشق ِ نویسنده ناشناس نامه های عاشقانه اش نشسته است.  پسر رفتگر با همان لباس نارنجی هر روزه  و جارویی که در دست دارد، "دفتر شعر آخرین سروده های مرد شاعر" که مجال انتشار پیدا نکرده است را به دست دختر می سپارد و  از مرد "خوش تیپ و قد بلند و عینکی و فهمیده ای" می گوید، که از او خواسته تا این "دفتر شعر" را به دست دختر برساند.  مردی که فرسنگ ها با "خودواقعی"  پسرک رفتگر تفاوت دارد. پسرکی که هرروز  عاشقانه برگ های زرد کف خیابان محل عبور محبوبش را جارو میزند تا راهی بگشاید برای جای قدم های دختری که هرروز بی تفاوت از کنار او می گذرد و تنها به دور دستها خیره مانده است.

0 نظرات:

ارسال یک نظر