"" دیگه به اون خونه بر نمی گردم. این تنها چیزیه که مرز واقعیت و خیال رو واسم مشخص می کنه""
فیلم با سفر احسان - صابر ابر- شروع می شود. احسانی که مردد میان رفتن و ماندن مانده است. رفتن و رسیدن به رویای نویسندگی ای که در سر دارد و ماندن و رسیدگی به مادر و خواهری که معلول است.
اینجا بدون من، سومین فیلم بهرام توکلی حکایت خانواده سه نفره ای ست که مدام در حال انکار واقعیت زندگی ای هستند که در آن به سر می برند. احسان پسر خانواده روزها کارگر ساده انبار یک کارخانه است و شبها خیره و مبهوت پرده عریض سینماها " رویاهایش" را در قالب شخصیت های فیلم هایی که می بیند به تصویر می کشد.
یلدا - نگار جواهریان- دختری که معلول است و برای فرار از نگاه های ترحم آمیز مردم از اجتماع گریزان است و خود را در خانه محبوس کرده است و تنها دلخوشی اش جمع کردن مجسمه های شیشه ای کوچکی ست که با وسواس آنها را هر روز میشوید و با آنها حرف می زند.
و مادر - فاطمه معتمد آریا- زنی که بعد از ترک مرد زندگی اش به آرزوی خوشبختی بچه هایش دل خوش مانده است و معلولیت دخترش را مدام انکار می کند و در رویاهایش یلدایی را به تصویر میکشد که ازدواج کرده و بدون نیاز به در دست داشتن عصا درحالیکه بچه اش را در آغوش دارد در خانه راه می رود.
اما همه این ها رویا و تخیلی ست که هیچ گاه در واقعیت تحقق نخواهند یافت و تنها راه " خلاصی از اینهمه " بدبختی" به گفته احسان مرگ است. جایی که احسان بعد از شنیدن خبر نامزد داشتن رضا و بدحال شدن یلدا به مادرش می گوید تنها راه خلاصی از این همه بدبختی این است که یک شب بعد از خوردن یک شام مفصل تمام درزهای در و پنجره ها را بگیریم و یک نفرمان شیر گاز را باز کند و بعد راحت بگیریم بخوابیم.
اینجا بدون من، فیلم خوبی ست. باوجود اینکه تعریف و تمجید از آن بسیار شنیده بودم اما دیدن آن برایم غافلگیر کننده و لذت بخش بود. تنها ایراد آن به نظرم پایان بندی فیلم است. به شخصه دوست داشتم سکانسی که احسان - صابر ابر- در ترمینال است و پشت به دوربین می کند و میگوید : دیگر به آن خانه بر نمیگردم؛ آخرین سکانس فیلم می بود و تماشاگر با تلخی داستان و این حقیقت که در زندگی برخی از آدم ها اساساً " رویا" و " تحقق آنها" جایی ندارد، مواجه می گشت اما بهرام توکلی شاید برای همراهی بیشتر مخاطبین در بخش پایانی فیلم تحقق آرزوهای خانواده را با فضای رنگی و آدم های خوشحال به تصویر می کشد که در حقیقت رویایی ست که احسان برای خانواده و آینده اش در سر می پرورانده است. یلدایی که با رضا ازدواج کرده و بدون عصا در خانه راه می رود. مادری که نوه اش را در آغوش می کشد و احسانی که از شادمانی خانواده خود خوشحال است. هرچند توکلی بعد از به تصویر کشیدن خوشبختی خانواده با ثابت نگاه داشتن دوربین بر چهره شادمان احسان که یکباره به بهت و غم تغییر می یابد، مرزی میان " حقیقت" و " رویا" های احسان ترسیم میکند. احسانی که برای فرار از " حقیقت سیاه زندگی" اش که از پدر برایش به ارث مانده، تن به سفری میدهد که پایانش را نمی داند.
0 نظرات:
ارسال یک نظر