عزیزترینم
شهر همچنان در امن و امان است
از مرگ و قحطی و تهمت و دیوانگی
خبری نیست
از دزد و روسپی
از شغال و مار و افعی و عقرب
امــا دروغ چرا؟
حالم بد است
هرچند لحظه سرم سوت می کشد
دیگر به سکوت هیچ دیواری اعتماد ندارم
دکتر خیال می کند این تهوع
از پوچی است
تجویز کرده تمام پرده های خانه را بسوزانم
و با پلک های باز بخوابم
مِن بَعد
از ترس اشباح این شب بی سپیده
بگو چگونه نلرزم؟
عزیزترینم
حالا برو برای خودت بخواب
و ستاره سوا کن
و چند لحظه بعد
در انتهای نامه
صدای گریه می آید.
-رویا زرین-
0 نظرات:
ارسال یک نظر