پرنده های بی وطن


عشق آدمیزاد به وطن، به خاکی که در آن ریشه زده است. پا گرفته و در آن قد علم کرده است را هیچ رقمه نمی توان از او گرفت. هرچه قدر هم که آسمانی که در آن پناه گرفته  آفتابی باشد و رنگی تر؛ باز کبوتر دلش پر می کشد برای پرواز کردن در آسمان سرزمینی که سالهاست رنگ آرامش ندیده و همیشه طوفانی ست. آدم مهاجر مثل درخت بی ریشه ای می ماند که در هیچ خاکی دوباره ریشه نمیزند و برای سرپا ماندن همیشه باید به جایی، به کسی تکیه بزند.

دارم با شهاب تلفنی صحبت می کنم. مثل همیشه حرف به سینما و فیلم هایی که جدیداً دیده ایم می کشد و می پرسم: چهل سالگی را دیده ای؟ میگوید: دیگر فیلم ایرانی نگاه نمی کنم! سر به سرش می گذارم که داداشم چه خارجه ای شده است و دیگر سینمای وطنی را قبول ندارد. چیزی انگار از پشت خط در صدایش می شکند و از فرسنگ ها فاصله محکم به صورتم کوبیده می شود. با صدایی که انگار از ته چاه در میاید آرام می گوید: فیلم های ایرانی هوایی ام می کنند. موسیقی اش، خیابان ها و کوچه پس کوچه های شهرهایش، ساختمان ها و خانه هایش همه و همه هوایی ام می کنند. دلم برای ایران لک زده است... 
تلفن قطع می شود و تو نمی دانی چه طور می توان دلداری داد به آدمی که دلش هوایی شده است و تنگ است برای کوچه پس کوچه های خیابان های کودکی اش.

0 نظرات:

ارسال یک نظر