دل به خاطره ها می بندیم!


دیروز همسر یکی از زندانیان سیاسی که نزدیک یک سال است شوهرش را ندیده و گویا قرار است شوهرش به همین زودی ها آزاد شود؛ در صفحه فیس بوکش نوشته بود: ""چه طور میشود وقتی عزیزت بعد از یکسال- بعد از یکسال با آنهمه سختی و عذابی که کشیده است- دوباره به زندگی ات بر می گردد؟ بعد از یک سال دوری برای هم غریبه نشده ایم؟ بعد درکامنتی که در جواب دوستانی که دلداریش داده بودند که این طور نیست و همه چیز مثل اولش میشود، نوشته بود: "" این احساس را از زنهای دیگری هم شنیده ام. همسر یکی از زندانیانی که شوهرش آزاد شده است می گفت: روز اول بعد ازاینکه مهمان ها رفته اند خیلی معذب شده است."" .. . با خواندن این جملات خیلی به هم ریختم، شاید برای اینکه قبلاً هم این جملات و داشتن این احساس را از کس دیگری هم شنیده بودم؛ از یکی از دوستان صمیمی دانشگاهی ام. دختری که پدرش از اسرای جنگ بود و بعد از چند سال اسارت برگشته بود. اوایل ی که با هم آشنا شده بودیم و خیلی باهم صمیمی نبودیم؛ وقتی میشنیدم که پدرش در شهر دوری در جنوب ایران کار میکند و خیلی دیر به دیر به دیدن آنها می آید و غالباً هم به جای تلفن نامه می نویسد، خیلی تعجب میکردم. اوایل با خنده از جواب دادن طفره می رفت اما یک روز که دیگر باهم صمیمی شده بودیم ،با بغض ی که هیچ وقت فراموشم نمیشود گفت: "" ما به بودن پدر در خانه عادت نکرده ایم ، وقتی پدر خانه است انگار که یک مرد غریبه در خانه مان هست! پدر هم که این موضوع را فهمیده است، بدون اینکه به رویمان بیاورد، رفته و به بهانه کار کردن در شهر دور افتاده ای زندگی می کند.""
می دانم دوستم و خواهرانش درحال حاضر دیگر آن احساس گذشته را ندارند و بعد از گذشت چندسال، باز به بودن پدر در خانه عادت کرده اند. به شنیدن صدایش و حس کردن گرمای دست های پدرانه او، به جای دلخوش کردن به چند خط نامه از راه دور. اما این واقعیت تلخ را نمی توان انکار کرد؛ ما آدمها به نداشتن ها، به نبودن ها، به فاصله ها عادت می کنیم. چه خوش مان بیاید و چه خوشمان نیاید با آنها کنار می آئیم، یعنی مجبوریم که کنار بیائیم. دل می بندیم به یک ملاقات کابینی، به یک تلفن چند دقیقه ای، به یک نامه دو سه خطی از راه دور. واقعیت این است که ما آدمها بلدیم چه طور با خاطره هایمان زندگی کنیم.

4 نظرات:

پیر فرزانه گفت...

روزهای اول که می آیند همه چیز برای آنها غریب است . فامیل که به دیدارشان می آیند گویی دلشان بند نیست برای رقتن شان . گویی دلشان در همان سلولی است که دوستانشان را جا گذاشته اند . روزهای اول حتی دلشان بیشتر برای آنسوی دیوار تنگ می شود تا دیدار دوستان رها . اما کم کم همه چیز عادت می شود . کم کم صدای بیرون دیگر اذیت نمی کند گوشها را و دیدن خیابانها آزار نمی دهد چشمها را . کم کم زندگی یادشان می آید با همه خوبیها و بدیهایش . و کم کم دل می بندند به آنچه هست . اما روزهای سختی است هیچکس جز خودشان نمی توانند وصفش کنند. خیلی روزهای سختی است .

بنفشه گفت...

چه زیبا توصیف کرده اید جناب فرزانه؛ من از زبان خانواده این عزیزان نوشتم و شما حال عزیزان دور از خانواده را توصیف کرده اید.

پیر فرزانه گفت...

ممنون بنفشه جان . اما من جناب نیستم . شاید چون اول اسمم پیر داشت فکر کرده اید باید جناب باشم . حق دارید ، چون خانم ها که هیچوقت پیر نمی شوند. شوخی کردم . باز هم متشکر.

بنفشه گفت...

من امروز تازه فهمیدم که نویسنده وبلاگ پیر فرزانه یک خانم هست اونم از توضیحاتی که در راز سر به مهر نوشته شده بود؛ ارادتم به شما و وبلاگتون دو چندان شد و خوشحالم که با وبلاگ و نوشته هاتون آشنا شدم.

ارسال یک نظر