بهاریه


روز یکشنبه نیمه تعطیل و به قول معروف تق و لق اومدم شرکت تا سری به اوضاع بزنم. کلی ایمیل و کلی کار عقب افتاده در همین یک هفته تعطیلی. پنجره اتاق رو باز می‌کنم و به‌روزهایی که در این شرکت گذشت فکر می‌کنم. به آدم‌هایی که رفتند و به همکارای جدیدی که جایگزین قبلی‌ها شدند. به‌روزی که برای گسترش شرکت مجبور شدیم مکانش رو تغییر بدیم. به‌روز آخری که در اون شرکت گذشت و چه سخت بود دل کندن از همون شرکت نقلی که هشت سال سخت اما خاطره‌انگیز رو درش گذرونده بودیم. به شش صبح بیدار شدن‌ها و به خشت‌خشتی که برای باقی موندن این شرکت روی هم گذاشته شد تا امروز برسه به دهمین بهار بودنش.

یکی از عادت‌های کاری که از روز اول تا امروز داشتم نوشتن روزانه‌ی تک‌تک اتفاق‌ها و ماجراها در تقویم همون سال بوده. تماس با خانم فلانی از شرکت... شماره آقای فلانی و... 9 دفتر در کمد اتاق جا خوش کرده‌اند و امروز دهمین دفتر کاری رو روی میز باز کردم و در صفحه یکشنبه ششم فروردینش نوشتم «اولین روز کاری سال نود و شش». باورم نمیشه ده سال از اولین روزی که ایده تاسیس این شرکت گذاشته شد گذشته باشه و یک دهه از زندگی‌ام رو اینجا و پشت این میز گذرونده باشم. دخترک کم سن و سال و بی‌تجربه اون سال‌ها حالا برای خودش زنی سی و شش ساله شده با کوله باری از خاطرات خوب و بدی که اسمش رو تجربه و سابقه کاری گذاشته‌اند. خاطراتی که در برگ برگ این دفترها میشه رد و نشونه ای ازشون پیدا کرد.

0 نظرات:

ارسال یک نظر