«من حالم خیلی بده. یکی به من بگه باید چی کار کنم؟»
رعنا در اتاق گریم نشسته است. با موهایی سپید و صورتی که
چین و چروک بر آن نشسته است. رعنا گریه میکند. عماد هم در اتاق حضور دارد. روبری
رعنا نشسته است. مردی که قرار بوده در سختیها و ناخوشیها کنار رعنا باشد بدون هیچ
حس همدردیای با خشم به رعنا نگاه میکند. عماد تکههای پازل به هم ریخته را با
وسواس بیمارگونهای کنار هم میچیند تا مردی که به حریم خانهاش تعدی کرده و
مالکیت مردانهاش را زیر سوال برده است، را پیدا کند. رعنا اما دراین میانه غایب
است. دیده نمیشود. به حساب نمیآید. انگار هیچ دستی برای مرهم گذاشتن بر زخمهایی
که روح و روان زن را درهم شکسته است، وجود ندارد.
فروشنده آخرین اثر اصغر فرهادی فیلمی تکان دهنده است.
آنجایی که مرزهای اخلاقی و بایدها و نبایدها جابه جا میشوند. آدمهای بهظاهر
موجهی که به قول عماد که معلم ادبیات است بهتدریج گاو میشوند. و برای فرونشاندن
خشم خود فقط به انتقام فکر میکنند. فرهادی در فروشنده هم این بار استادانه
تماشاچی را به چالش میکشاند که اگر آنها در موقعیت رعنا و عماد قصه قرار بگیرند
چگونه رفتار می کنند؟