اتاقی با دیوارهای تماماً سفید. روی اسباب و اثاثیه اتاق را
ملحفههای سفید کشیدهاند. شکوفه دستم را میکشد و باهم وارد اتاق میشویم. روی
تخت مینشینم. میدانم مادربزرگ مرده است. و این شاید آخرین باری است که میتوانیم اتاقش را ببینیم. بغضی که در گلویم
خانه کرده است به یکباره میشکند و با گریه میگویم: شکوفه اتاق مامانبزرگ. بیا
برای آخرین بار ازش عکس بگیریم...
دلم هوای گذشتههای دور را کرده است.
0 نظرات:
ارسال یک نظر