...


آدم تغییر نیستم. همیشه مقاومت کرده‌ام در برابر هر تغییری. نه اینکه اهل برنامه‌ریزی و ریختن برنامه‌های بلندمدت باشم برای زندگی‌ام اصلاً. اما از وقتی‌که زندگی‌ام سروشکل آرامی به خود گرفته دیگر فرار کرده‌ام از هرچه می‌توانست این آرامش، سکون و سکوت را که در لحظه‌لحظه آن، جا خوش کرده است، را به هم بزند. این عدم‌تغییر در تمام ابعاد زندگی‌ام ریشه دوانده است. از وضعیت کاری و ماندن در شرکتی که هفت سالی است در آن آرام‌گرفته‌ام تا وضع ظاهری که از وقتی یادم می‌آید همین بوده که هست.

روی صندلی آرایشگاه نشسته‌ام. خانم آرایشگر می‌پرسد: می‌خواهی چه قدر کوتاه شود؟ اول سر  ِشانه‌هایم را نشان می‌دهم یعنی تا اینجا. چشم دوخته‌ام به زن درون آینه که می‌خواهد دوباره مقاومت کند در برابر تغییر. که هی مدام برای خودش بالا و پایین می‌پرد و استدلال می‌آورد که عادت کرده است و خو گرفته به این سروشکل. که همین‌که نوک موها را کوتاه کنی کافی ست. که دلش می‌خواهد با همین سروشکل که آمده، دوباره برگردد به خانه.  خسته از زن درون آینه که سال‌هاست با امرونهی‌ها و سرزنش‌های همیشگی‌اش برایم در زندگی چارچوب مشخصی تعیین کرده است، چشم‌هایم را می‌بندم و  می‌گویم کوتاهش کن. خانم آرایشگر با تعجب می‌پرسد یعنی تا کجا؟ می‌گویم تا هر جا که دیگر شبیه حالایش نباشد!

نشسته‌ام جلوی آینه و به‌صورت زنی نگاه می‌کنم که با موهای کوتاه شده امروزش دیگر شبیه دیروز نیست. 

زنی غریبه، درون آینه ساکت و آرام خیره به من نگاه می‌کند.


2 نظرات:

خوابگرد گفت...

از زیباترین یادداشت‌های شخصی بود که ازت خواندم بانو. :)

بنفشه گفت...

ممنونم :)

ارسال یک نظر